خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

آسایشگاه اطفال بخش ششم

یکی از اسراء بنام دهقان در بهداری کار می کرد و به محض دیدن من چند مایع سرم را آورد و به کمک دو نفر دیگر از اسراء شروع به شستشوی سرم کردند. هنگامی که مایع سرم روی سرم می ریخت درد و سوزش قطع می شد ولی به محض اتمام آن دوباره درد و سوزش شروع میشد. سرم را بعد از شستشو پانسمان کردند و کمی از دردم کاسته شد ولی هنوز ناله می کردم. آرام آرام و با توصیه دهقان چشمهایم را باز کردم و اطراف را دیدم. آقای دهقان می گفت:

-        خدا را شکر فقط پلکهایت سوخته و چشمهایت آسیب ندیده است.

یک آمپول به من تزریق و چند قرص هم دادند و مرا روی یک تخت خواباندند. احساس می کردم سرم در حال انفجار است و پوست سرم بشدت تنگ شده است و نمی تواند جمجمه سرم را نگهدارد. ضربان قلبم را در مغزم احساس می کردم و صدایش را مانند ضربه های یک چکش آهنی در مغزم احساس می کردم. این ضربه ها به مرور زمان آرامتر می شد تا اینکه کاملا" بخواب رفتم.

      وقتی بیدار شدم ساعت 10/9 دقیقه صبح بود و دو یا سه اسیر دیگر هم روی تخت ها بستری بودند. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. آرام آرام شب قبل را به خاطر آوردم. آقای دهقان با دیدن من که حالا بیدار شده بودم بطرفم آمد و بعد از احوالپرسی گرمی گفت:

-        خیلی عجیبه تو باید تا شب بیدار نمی شدی؟!.

-        چرا؟

-        داروهای خواب آور و مسکنی که به تو داده بودیم حداقل باید 20 ساعت کاملا" می خوابیدی!

نگاهی به سر و صورتم کرد ولی پانسمان را دست نزد. از او پرسیدم:

-        چی شده؟ چه اتفاقی برای من افتاده؟

-        دیشب وقتی خواب بودی آب جوش ریخته روی سرت. ولی خدا رحم کرده که ختم به خیر شد و فعلا" حالت خوب است.

ناخدآگاه یاد المنت و سطلهای کنارم افتادم و فهمیدم که یکی از سطلها به هر علتی افتاده و آب جوش روی سرم ریخته است. به توصیه آقای دهقان از تخت خارج نشدم و هرگاه عراقی ها به بهداری می آمدند خودم را به خواب می زدم و وانمود می کردم هنوز حالم بد است. چند افسر عراقی هم آمدند و اسم و مشخصات مرا از دهقان پرسیدند و چیزهائی نوشتند و رفتند. آن شب دیگر احساس درد خیلی کمی داشتم و می توانستم راه بروم و با بچه ها حرف بزنم. ولی دهقان همیشه می گفت: عراقی ها بدنبال المنت هستند و می خواهند از تو بازجوئی کنند و تو باید وانمود کنی که حالت خیلی بد است». ولی بالاخره روز دوم یک افسر بعثی که تازه به اردوگاه آمده بود سراغم آمد، این افسر خیلی زیرک و اندام کوچکی داشت و بچه ها به او می گفتند: «حسن موش». یک مترجم همراه خودش آورده بود و سئوالاتی از من کرد که چه اتفاقاتی افتاده و من هم گفتم: هیچ چیز یادم نمی آید فقط وقتی بیدار شدم در بهداری بودم. حسن موش می خواست مرا متقاعد کند که اسراء عمدی مرا سوزانده اند و می گفت چه کسی با تو دشمنی دارد و یا مگر در آسایشگاه اطفال چه خبر است و از این سئوالات. من هم همیشه به کلمه «لا ادری» نمی دانم بسنده می کردم. جلسه دوم بازجوئی به موضوع چگونگی وجود آب داغ آن هم با این شدت اختصاص یافت. من که از ابتدا گفته بودم چیزی یادم نمی آید و حافظه ام آسیب دیده است ولی عراقی ها صد در صد به این نتیجه رسیده بودند که با آن چراغ نفتی نمی توان این همه آب داغ تهیه نمود.

نظرات 1 + ارسال نظر
آتوسا ملکی پنج‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ق.ظ http://littleblackfish.persianblog.ir

سلام
خواندن این سطرها قلبم را به درد می آورد و واژه می گریزد از انگشتانم
هیچ کس توان رویارویی با این وقایع را ندارد.......
دست حق نگهدارت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد