خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

شهید جعفر عباسی

شهید جعفر عباسی - زخم عشق

زمانی که ما را در آسایشگاه یک کمپ 9 در رمادیه جای دادند و ارشد آسایشگاه را تعیین کردند. منتظر ماندیم تا جاهایمان را مشخص کنند. بالاخره ارشد آسایشگاه جاها را تقسیم کرد. یکی از بچه های ارتش که تقریباً همزمان با ما اسیر شده بود، با من همسایه شد.

هنوز بخوبی یاد دارم که چگونه مردی بود. آرام و ناله هایش بی صدا و بدون مزاحمت برای بقیه با صدای ضعیفی اظهار درد می کرد.

چهره ای رنجور و رویی خندان داشت. عراقی ها همیشه اسیران را به طرز وحشیانه ای شکنجه می داند بنحوی که تن و بدن اسرا ضعیف و خمیده می شد. خستگی و آثار شکنجه های 10 روز ساواک بغداد و بازجوئی های وحشیانه بخوبی در صورتش نمایان بود. اندامی ورزیده و متناسب داشت. شاید 22 ساله بود. برای اینکه کمی احساس راحتی کند پتویی را 4 تا کرده و آرام روی آن خوابیده بود. تا صبح یک تکان نمی خورد. خوابش خیلی سبک بود و به راحتی بیدار می شد. خیلی مواظب بود که دیگران را آزار ندهد و باعث ناراحت بچه ها نشود. گاهی اوقات که به چشمانش خیره می شدم، نور عجیبی در چشمانش برق می زد و آرام چشمانش را وی هم می گذاشت و لذت نگاه را از می ربود. قبل از بیماریش بدنش سالم بود و کمتر درد خود را نمایان می کرد.

هنگامی که جایمان را مشخص کرده و وسایلمان را مرتب نمودیم به آرامی و با تبسم سوال کرد:

-       اسمت چیست؟

-       سرفراز.

-       بچه کجائی؟

-       مرودشت.

-       چند سالته؟

-       17

-       چرا اینجائی؟

-       جنگه دیگه!

قبل از اینکه من سئوالات خود را شروع کنم. خودش ادامه داد:

-       اسم من جعفر است. جعفر عباسی بچه نقده هستم.

لهجه شیرین آذری در کلامش کاملا ًهویدا بود. کم کم بیشتر با هم آشنا شدیم و روزها کنار سیم های خاردار قدم می زدیم و از خاطرات ایران، خانواده و زندگی قبل از اسارت می گفتیم.

جعفر می گفت که یتیم است و در تمام دنیا تنها یک مادر و یک خواهر دارد. علاقه عجیبی به این دو نفر داشت و همیشه به یاد آنها بود.

شبها تا نیمه شب از زندگی سخت خود و خانواده اش می گفت و از منزل زیبا و قشنگی که توسط درختان میوه احاطه شده بود برایم توضیح می داد. از کشاورزی و دامداری که شغل اصلی آنها بود برایم تعریف می کرد. از آرزوهایش و اینکه می خواست خواهرش را به خانه بخت بفرستد.

جعفر همنشین خوبی برایم بود. زمانی که با هم صحبت می کردیم آرامش خاصی به من می بخشید و من هم به تبعیت از او آرام صحبت می کرد و آرامش خود را به او منتقل می کردم.

جعفر با لهجه شیرینش و حسرت می گفت:

-       من می دانم! مادرم تا صبح نمی خوابد و منتظر است که من برگردم. او در مدت 1.5 سال سربازی من یک شب هم نخوابید و هر زمان که من به مرخصی می رفتم و معمولاً نیمه های شب به منزل می رسیدم مادرم بیدار بود و منتظر در زدن من بود.

یکی دو ماه از اسارتمان گذشته بود. کم کم احساس کردم جعفر کمی تغییر کرده و بدنش ضعیف شده است. دیگر از آن جعفر خنده رو خبری نبود و چشمانش روی هم بود و بیشتر اوقات در خود فرو رفته بود. کمتر حرف می زد. شاید نمی خواست من بدانم که دردی دارد. آدمها وقتی درد دارند در صدایشان بخوبی آشکار می شود، به همین خاطر او آن را از من دریغ می کرد که مبادا در روحیه من تأثیر بگذارد. من که خیلی نگرانش بودم بالاخره علت را جویا شدم. دلش نمی خواست چیزی بگوید. حیاء می کرد و تمایلی به بازگویی علت آن نداشت. سرانجام با اصرار من لب به سخن گشود وگفت که مدتی است اسهال دارد و شبها از دل درد نمی خوابد.

اسهال این بیماری که خیلی از اسرا را رنج داد و تنی چند از آنها شهید شدند. اردوگاه درمانگاه یا دکتر نداشت. هر از چند گاهی یک دکتر عراقی به اردوگاه می آمد و بچه ها که از مدتها نوبت گرفته بودند را بصورت گروهی ویزیت میکرد. هر بار هم فقط یک یا دو دارو تجویز می کرد. مثلاً یک شیشه شربت سرماخوردگی را به 4 یا 5 اسیر می داد و می گفت:

-       این دارو را بخورید و شیشه های خالی آنرا تحویل سربازان عراقی بدهید.

از بخت بد ما با اوج گرفتن بیماری جعفر عباسی دکتر اردوگاه هم به سراغ ما نیامد و منجر شد که روز به روز نحیف و ضعیف تر شود. اندام ورزشکاری و زیبای او رو به ضعف و خمودگی می رفت، بنحوی که استخوان شانه هایش مانند یک برآمدگی اضافی روی کتف هایش خود نمایی می کرد. پشتش خم شده بود و به سختی راه می رفت. دیگر توان قدم زدن کنار سیمهای خاردار را نداشت و من زیر بلغش را می گرفتم تا به دستشویی برود. هر چه به عراقی ها گفتیم:

-       حال جعفر خیلی بد است.!!

توجهی نکردند. حالا دیگر جعفر در بستر بیماری افتاده بود و هنگام گرفتن آمار هم نمی توانست در صف بایستد و عراقی ها هم ایرادی نمی گرفتند.

بالاخره یک روز دکتر عراقی آمد و خودش بالای سر جعفر رفت. پلکهایش را بالا زد و دستش را روی شکم جعفر گذاشت و سرش را تکان داد. می خواست بگوید:

-       دیگر نمی توان کاری کرد!!

اسهال خونی کار خودش را کرده بود. بعد از گذشت دو روز از آخرین ویزیت دکتر متوجه شدیم که حال جعفر بدتر شده است و حتی قرص هایی که دکتر تجویز کرده بود تأثیری ندارد. گاهی تقاضای آب می کرد و من به او کمی آب می دادم. لبخند سردی بر چهره رنگ پریده او نقش بست. زیر لب اسم خواهر و مادرش را چندین بار تکرار کرد. به آرامی پلکهایش را روی هم گذاشت. لبهایش آهسته تکان می خورد و آرام شهادتین را زمزمه کرد. همانطور که قرآن را به آرامی و با فاصله و بدون صدا تلاوت می کرد چند قطره اشک گرم از چشمانش خارج شد و از گونه های سردش روی متکا سبز رنگ ریخت. همه بچه ها به گریه های خاموشش عادت داشتند ولی اکنون ناله می کردند. ارشد آسایشگاه به سمت نگهبانان عراقی دوید و آنها را مطلع نمود. حدود دو ساعت جعفر نزد ما بود تا اینکه عراقی ها پتویی سیاه رنگ را آورده و پیکر مطهر و پاک جعفر را درون آن پیچیدند و درون آمبولانس گذاشته و از اردوگاه خارج کردند. تا مدتها پتو و جای خالی جعفر ماند و بچه ها با گریه به جای خالی او نگاه می کردند. حتی هر از گاهی بی اختیار به سمت جای خالی او می رفتیم اما غافل از آنکه جعفر برای همیشه ما را ترک کرده بود. روح بلند او را همواره در کنارمان حس می کردیم و انگار گوشه ای ایستاده و به ما لبخند می زند. مراسم ختم او را با تلاوت قرآن؛ ذکر صلوات و سایر اذکار شبانه روز برگزار کردیم. بدین ترتیب طلوع آشنایی ما تنها چند ماه بود ولی خاطره او همیشه در ذهنم باقی است. وقتی آزاد شدیم چندین بار تصمیم گرفتم به نقده بروم و خانواده اش را ببینم و برایشان از عشق جعفر به آنها بگویم. ولی هرگز نتوانستم خودم را متقاعد کنم که به دیدار خواهر و مادرش بروم و بگویم که فرزندی چون جعفر پرورانده بود. من می خواستم خبر شهادتش را به آنها بدهم. ولی قدرت بیان آنرا نداشتم. ناگزیر فرمهای مخصوص شهادت اسرا را پر کرده و به دست مسئولین سپردم. یادش گرامی و راهش همواره پاینده باد.

 

سیف ا...

سیف ا...

سیف ا... بچه یکی از روستاهای خورموج در استان بوشهر بود. هیکلی کوچک و نحیفی داشت. خودش می گفت 43 سال دارد. قدش به زحمت به 155 سانتی متر میرسید. صورتش سبزه و در نور آفتاب سوخته بود، ریش و سبیل سیاه و کم پشتی داشت و موهای سیاهش خیلی زبر و خشن بنظر میرسید و بدون هیچگونه نظمی در هم فرورفته بود و مانند بو ته ای پرپشت انواع گرد و غبار و خاک را در خود جای داده بود. برعکس ما تیر و ترکش نخورده بود ولی لباسهای بسیجی اش خونی بود بویژه آستین ها و پاهایش خیلی آلوده بود که بعضی مواقع عراقی ها گمان می کردند زخمی است. وقتی همه ما را که حدود 45 نفر بودیم از اتوبوس که به بغداد رسیده بود تخلیه کردند و در تاریکی شب با تشکیل تونل های مرگ بسوی ماشین های ویژة حمل اسرا که بدون منفذی زیر باران کابل و مشت و لگد بردند. همه را مانند میوه روی هم چیدند کم کم صدای سیف ا... بلند شد:

-       آخ مردم، یواش، فشار ندهید

و در ماشین را که بستند همه جا را تاریکی مطلق فرا گرفت و هیچ چیز قابل رؤیت نبود. هر کس قسمتی از بدنش زیر دست و پای دیگران گیر کرده بود. آنهایی که در زیر قرار داشتند دیگر توان فریاد زدن را نداشتند و یکی یکی بی هوش می شدند، بویژه آنهایی که زخم شدید نیز داشتند.

این وضعیت یکی دو ساعت ادامه داشت تا اینکه احساس کردیم خودرو در حال دور زدن و عقب رفتن است و صدای باز شدن در ها بگوش رسید. جز بستن دست ها و چشمهای ما که حتی نوری از گوشه آن پیدا نبود، نمی دانستیم در اطراف چه می گذرد. صدای ناله بچه ها و فریاد عراقی ها و صدای ضرب و شتم بگوش میرسید. به یکباره بی خبر از همه جا نوبت من شد. بارانی از کابل و دیگر ابزار شکنجه بر بدن من فرود می آمد و نمی دانستم چه خبر است که ناگهان باند روی چشمهایم را چنان کشیدند که زخم روی صورتم که تازه خونروزی آن بند آمده بود دوباره شروع به خون ریزی کرد. نور شدید مهتابی ها و پروژکتورها برای لحظه ای مات و مبهوتم کرده بود بطوری که دیگر فریاد سربازان عراقی را نمی فهمیدم.

در زیر باران کتک یک افسر عراقی به لباسهایم اشاره کرد و گفت:

- «انزع»

معنی انزع را نفهمیدم ولی از حالت و اشاره هایش فهمیدم می گوید:

-       لباسهایت را درآور.

پوتین ها را که قبلا" گرفته بودند. پیراهن بسیجی که پشت آن گنبد کربلا را کشیده بودم و زیر آن نوشته بودم «یازیارت یا شهادت» را در آوردم زیر پوش را هم برای بستن دست و چشمها با تیغ اول کار بریده بودند و فقط یقه و آستین های آن باقی مانده بود. از تنم خارج کرده و جورابها را نیز درآوردم و افسر عراقی اشاره به شلوارم کرد و آنرا در آوردم و پس از مطمئن شدن از نبود هیچ ابزار یا سلاحی به داخل یک سالن با همان تونل قبلی در حالیکه لباسهایم در دستم بود بردند. تازه آنجا دیدم که بیشتر از نصف بچه ها قبل از من این مراحل را سپری نموده و به دستور عراقی ها در حالیکه لباسهایشان در دستشان بود بحالت سجده نشسته بودند و عراقی ها هم هر وقت میل داشتند یکی را از روی قیافه و یا ریش بلند او انتخاب می کردند و چند نفری روی او هجوم برده و آنقدر می زدند که روی زمین بیافتد و توان هیچ حرکتی را نداشتند باشد. سیف ا... که جلو من نشسته بود با آن لهجه محلی خودش زمزمه می کرد که البته من آن موقع تمام حرفهایش را متوجه نمی شدم ولی می فهمیدم که در حال توسل به ائمه و نگران خانواده اش می باشد. وقتی تمام اسرا این مرحله را طی کردند در آهنی یک اتاق را باز کردند و همه را یک به یک به داخل اتاقی مربع شکل با حدود 30 متر مربع زیربنا و بدون منفذ بردند.  فقط یک دریچه کوچک روی در اصلی قرار داشت که از بیرون باز و بسته می شد و عراقی ها از طریق آن داخل اتاق را نگاه می کردند. به زحمت همگی ما در آن اتاق جا گرفتیم و چند پتوی کثیف در گوشه ای از اتاق قرار داشت که بعضی ها زیر پا انداختند.

گرمای طاقت فرسای عراق آن هم در تیرماه سال 64 غیر قابل تحمل بود و بچه ها با ناله های ماء، ماء آب و یا حسین یکی یکی از حال می رفتند. سه روز می شد که آب و غذا نخورده بودیم و فقط عراقی ها گهگاهی کمی آب داغ و تلخ را با آفتابه در حالیکه چشم ها و دستهایمان بسته بود در حلق مان می ریختند. وضعیت زخمی ها از همه بدتر بود. کمی که از حالت تنش و اضطراب موجود کاسته شد به اطراف نگاه کردم و به چهره های بچه ها خیره شدم تعدادی از آنها از جمله سیف ا... را می شناختم که در گردان خودمان بودند ولی تعدادی از آنها را ندیده بودم. لباسهایشان حاکی از تکاور ارتشی بودنشان داشت و چند نفر نیز با لباس معمولی ارتشی بودند. ناگهان یک نفر که وسط اتاق افتاده بود توجهم را جلب کرد. بدنش زخم های زیادی داشت و نمی شد تعداد ترکش هایش را حدس زد. قد بلندش حدود 90/1 بود و اندامش با وجود زخم ها و ترکش ها نشان از ورزیدگی و چالاکی داشت. چشمهایش سبز، موها و ریشش حالت جالبی داشت؛ بی حرکت بود. با خودم گفتم :

-       چطور این مسیر را طی کرده است؟

به قیافه اش خیره بودم که ناگهان در اتاق باز شد و عراقی ها با سر و صدای زیادی وارد شدند و ما را به عقب راندند و یک پتو پهن کردند و او را در دل آن گذاشته و از اتاق بیرون بردند. مات و مبهوت از یکی از تکاوران پرسیدم:

-       کی بود؟

-       سربازه. بچه تنکابن است. بیچاره فکر نمی کنم بتواند دوام نمی آورد!

بی اختیار اشکهایم سرازیر شد، بیشتر بچه ها نیز همین حالت را داشتند. گرما بیداد می کرد و چند نفر بی هوش شده بودند. ناچار چند نفر بلند شدند و به در اتاق کوبیدند و تقاضای آب کردند. ابتدا عراقی ها اعتنایی نکردند و پس از حدود ربع ساعت پنجره را باز کردند و با فحش و ناسزا گفتند:

-       آب نیست «مای ماکو».

بعد از حدود یک ساعت در اتاق بازشد و عراقی ها یک قابلمه بزرگ روی را که پر از آب بود به داخل اتاق گذاشتند. یکی از بچه ها قابلمه را برداشت و سر کشید و سپس نفر بعدی تا اینکه نوبت من شد. نگاه داخل آب کردم دیدم رنگش قرمز و تیره است و بیشتر خونابه است تا آب ولی چاره ای نبود کمی رفع عطش کردم و به نفر بعدی دادم و به این ترتیب همگی کمی آب نوشیدند و در گوشه ای دراز کشیدند. نمی دانم چطور خوابم برد. از سر و صدای زیادی که بود بیدار و به اطراف نگاه کردم، چند نفر ایستاده و با پیراهن خود مشغول باد زدن دیگران هستند. گرما طاقت همه را طاق کرده بود و زیر لب به عراقی ها ناسزا می گفتند که دوباره صدای در بگوش رسید. این بار یک افسر بلند پایه عراقی بهمراه چندین افسر دیگر وارد اتاق شدند. گرمای هوا و بوی خون همه آنها را مجبور کردن دهان و بینی خود را بگیرند و از اتاق فرار کنند. بعد از کمی دو سرباز آمدند و در گوشه ای از دیوار یک تهویه هوا نصب کردند که این کار تا حدودی وضعیت را قابل تحمل کرده بود. نمی دانم ساعت چند بود فقط میدانم شب بود و بچه ها آرام آرام بخواب رفتند.

صبح که شد یکی یکی بیدار شدیم و با همان حالت تیمم کرده و نماز صبح را خواندیم. یکی از بچه های ارتش در بین ما بود که کل بدنش سوخته بود و عراقی ها تمام بدنش را باندپیچی کرده بودند. تعجب کردم چطور دیشب او را ندیده بودم. خدای من! یعنی چطور این مراحل و تونلها را طی کرده بود؟ یکی که داشت بادش می زد سئوال کردم:

-       این دیشب اینجا بود؟

-       دیشب برده بودنش بیمارستان و یک ساعتی هست که آوردنش اینجا ، بیچاره توی سنگر خواب بود که عراقی ها نارنجک انداختند و به این روز افتاد.

-       ولخرجی کرده اند اینقدر باند مصرف کرده اند!

سرش را تکان داد و گفت:

-       نمی دانی هیچ جای سالم ندارد خدا کند در این گرما عفونت نکند که دیگر دوام نخواهد آورد!

حوالی ساعت 8 صبح بود که عراقی ها در سلول را باز کردند و 12- 10 نان سمون که شبیه نان ساندویچی بود بهمراه دو بسته پنیر خارجی داخل سلول ریختند. یک دفعه بیاد صبحانه پشت خط، شهردار، چادر و ... افتادم. هرکس که میل داشت تکه نانی برداشت و مشغول خوردن شد و بعد اجازه دادند که همان قابلمه کزایی را یکی از سربازان به داخل دستشویی ببرد و آب بیاورد. بالاخره این بار آب تمیزتر بود و بیشتر خوردیم. هنوز تعدادی از بچه ها مشغول خوردن نان و پنیر بودند که دوباره در آهنی باز شد و سرباز عراقی باطوم به دست وارد شد و گفت :

-       «منو مرافق»

من که چیزی نفهمیدم. یکی از بچه ها گفت:

-       می گوید:«چه کسی می خواهد دستشویی برود؟»

حدود 30 نفر دست بلند کردیم که سه نفر را انتخاب کرد و بیرون رفتند، هنوز در بسته نشده بود که صدای زدن بچه ها و داد و فریاد بلند شد. در همان پشت درب هر سه نفر را بشدت یا کابل و باطوم زدند و وارد دستشویی کردند و پس از اتمام کار دوباره یک فصل کتک مفصل زدند و آنها را به داخل سلول انداختند. سرباز عراقی دوباره فریاد زد:

-       «منو مرافق؟»

این بار حداکثر 10 نفر جرأت داشتند به دستشویی بروند. من که حسابی ترسیده بودم دستم را بلند نکردم ولی سرباز عراقی اشاره کرد تو هم باید بیایی 10 نفر من، علی که تکاور 55 هوابرد و مراد یک بسیجی دیگر بودیم، تا بیرون رفتیم عراقی ها اجازه ندادند اطراف را نگاه کنیم و با ضرب و شتم زیاد خواستند که در را ببندیم، علی سریع کلون فلزی در را بست و هرکدام وارد یک دستشویی که روبروی سلول قرار داشت شدیم. سرباز عراقی مدام با کابل به در دستشویی می کوبید و می گفت:

-       «اسرع اسرع اسرع».

چاره ای نبود شیلنگ آب را در دهان گذاشته بودم و همزمان آب می خوردم. بسرعت بیرون آمدیم و تا بازکردن در و داخل شدن نیز چندین ضربه کابل دریافت نمودیم. این روش دستشویی رفتن به هیچ عنوان مطلوب سیف ا... نبود و دوست نداشت به دستشویی برود. خیلی ترسیده بود. البته خیلی ها می ترسیدند ولی بهرحال دو الی سه روز یکبار ناچار به دستشویی به روش بعثی ها می رفتند. حدود چهار روز بود که سیف ا... به دستشویی نرفته بود. من و علی با او صحبت کردیم و تشویق کردیم که به دستشویی برود. پس از ساعتها بحث و مذاکره بالاخره قبول کرد که به دستشویی برود و هنگامی که سرباز عراقی صدا زد:

-       «منو مرافق؟»

سیف ا... هم بلند شد ولی از بخت بد تنها بود و کس دیگری نمی خواست دستشویی برود. ناچار به تنهایی بیرون رفت و سرباز عراقی به او گفت:

-       «سدالباب» یعنی در را ببند.!

ولی سیف ا... متوجه نشد و به اطراف نگاه میکرد. سربازان عراقی خیال کردند او قصد فرار دارد. چند نفری او را احاطه کردند و شروع به زدن و پس از حدود 15 دقیقه پیکر نیمه جان او را که پر از خون بود به داخل سلول انداختند. بیچاره سیف ا... دستشویی نرفت بکنار اینهمه کتک نیز خورده بود. ناچار روز بعد علی بهمراه سیف ا... بیرون رفت و هر دو با کتک موفق به رفتن دستشویی شدند. پس از گذشت دو یا سه روز از ورود به این سلول یکروز متوجه شدم که جانوری کوچک در حال بالارفتن از گردن سیف ا... می باشد. اول خیال کردم مورچه است، آنرا با دست گرفتم دیدم چیز دیگری است، از یکی از بچه ها پرسیدم:

-       این دیگه چیه؟

که فریاد زد:

-       شپش!!.

بله این هم سوغاتی آن پتوهای عراقی بود که در سلول بودند و به این ترتیب در مدت چند روز تمامی بدن ما پر از شپش شده بود و بیشتر اوقات رژه رفتن آنها در بدن خود بصورت انفرادی یا دسته جمعی بودیم. این میهمانان ناخوانده تا چند ماه حضور دائمی و آزار دهنده ای داشت. روز هفتم یا هشتم اقامت در سلول بود که عراقی ها 10 نفر را به اسم خواندند و از سلول بیرون آوردند، همیشه اسم من بعد از سیف ا... بود که همیشه در جلو من قرار داشت. ما را به صف کردند ولی برخلاف عادت معمول از کتک کاری خبری نبود. ما را به داخل سالن دیگری بردند و پشت درب اتاقی منتظر ماندیم. هیچکس نمی دانست چه خبراست! فکر کردیم بازجوئی است ولی یک افسر عراقی که فارسی صحبت میکرد آمد و گفت:

-       می خواهیم خبر اسارت شما را به خانواده تان برسانیم. یکی یکی داخل اتاق می شوید، خودتان را معرفی می کنید، و حتما" بگوئید برادران عراقی رفتار خوبی با ما دارند.

چهار یا پنج نفر داخل شدند و هرکدام حداکثر پنج دقیقه بعد برگشتند. سیف ا... فارسی را هم به زور صحبت می کرد. داخل شد و یک افسر چاق و بد هیکل عراقی ضبط صورت بزرگی را روی میز گذاشته بود و به سیف ا... گفت:

-       «یاا... بگو»

-       مو! مو سیف ا... مو!مو کیم!؟

بیچاره گیج شده بود نمی دانست چه بگوید که ناگهان افسر عراقی عصبانی شد و فکر کرد سیف ا... قصد دارد مصاحبه نکند و شروع به زدن وی کرد. دیگر سربازان نیز آمدند و سیف ا... مانند توپ بسکتبال بین هم پاس می دادند ،یکی با مشت، دیگری لگد می زد، بعدی با چوب جارو و باطوم و آنقدر سیف ا... را زدند که بیهوش نقش بر زمین شد. او را در همان حالت رها کردند و مرا به داخل اتاق راهنمایی کردند و افسر عراقی دکمه قرمز ضبط را فشار داد و گفت :

-       «بگو».

-       من سرافراز عبدالهی جمعی لشکر 19 فجر در مورخه 20/4/64 در منطقه دهلران به اسارت در آمدم.

و با احساس باطوم روی شانه ام ادامه دادم:

-       «رفتار برادران عراقی با ما بسیار خوب است».

افسر عراقی دکمه را بالا زد و اشاره کرد نفر بعدی داخل شود. از اتاق بیرون آمدم. سیف ا... ناله می کرد و مثل مار به خود پیچیده بود. خون از دماغ و بر روی لباسهایش جاری شده بود. خواستم کمکش کنم که سرباز عراقی با داد و فریاد مانع شد و مرا با ضربات کابل به داخل سلول برد و بسرعت در سلول را بستند. عراقی ها به ترتیب 10 نفر 10 نفر همه را برای مصاحبه بردند و بعد از اتمام مصاحبه ها که از ظهر گذشته بود دو سرباز عراقی سیف ا... را کشان کشان داخل سلول انداختند. به سراغش رفتم دیدم تمام بدنش خیس است و اثری از خون ریزی در او دیده نمی شود. کمی بادش زدم و آهسته از او سئوال کردم:

-       چرا خیس شدی؟

بسختی سرش را بلند کرد و نگاهی به لباسهایش کرده و گفت:

-       «مو اصلاًاو ندیدم».

یکی از بچه ها با خنده گفت:

-       وقتی بی هوش بودی دو سطل آب ریختند حاجی دوش گرفتی تو این گرما واقعاً غنیمت است!

سیف ا... لبخندی زد و با همان لهجه بوشهری گفت:

-       «مو از روز اول بختم کج افتاد»

بیشتر بچه ها خنده شان گرفت و سیف ا... بادیدن شادی بچه ها شروع به خندیدن نمود. دندانهایش که در اثر آب و هوای جنوب رنگ و لعاب قهوه ای به خود گرفته بود برای همه بچه ها جالب و این امر خنده ها را بیشتر کرد.

اردوگاه رمادیه کمپ 9

اردوگاه رمادیه کمپ 9

نه روز تمام را در سلولهای بغداد سپری نمودیم. حوالی ساعت 10 صبح عراقی ها همه ما را از سلول بیرون کردند و در محوطه ای باز آورده و پس از کتک کاری نهایی همه را به ستون پنج قرار داده و دستها و چشمهایمان را بستند. بسته بودن چشم و دست است که انسان با تمام وجود اسارت را درک می کند. در آن حالت هیچ اختیاری نداشتیم و عراقی ها هرطور که می خواستند با ما رفتار می کردند. پس از بستن دستها و چشمها مدتی منتظر ماندیم و بالاخره صدای اتوبوس نوید انتقال به مکان نامعلوم دیگری را بهمراه آورد. ما را سوار اتوبوس کردند و شاید دو یا سه ساعت در اتوبوس بودیم. پس از انتظاری جانکاه اتوبوس ایستاد و با سر و صدای معمول عراقی ها ما را با کتک و زدن به صندلی های اتوبوس به زمین انداختند و وارد تونل مرگ شدیم. دیگر تجربه مان زیاد شده بود و می دانستیم چطور از تونل مرگ بگذریم. دستهایمان که بسته بود و نمی توانستند به محافظت از سرمان بپردازند. ناچار سر خود را تا آنجا که می توانستیم خم می کردیم و بسرعت می دویدیم تا ضربات کمتری نصیبمان شود. پس از طی تونل مرگ یکی یکی چشمهایمان را باز کردند و با ضربات کابل به زیر کریدور، ما را بخط کردند. ساختمان بزرگ دو طبقه ای بود که از سنگهای صاف مانند بلوک سیمانی و بتن ساخته شده بود. هر طبقه دارای چهار آسایشگاه بود که هر آسایشگاه حدود 6×10 متر بود یکی یکی اسمهایمان را خواندند و دستهایمان را هم باز کردند.

در انتهای ضلع شمالی ساختمان دو اتاقک در طبقه همکف و در طبقه اول وجود داشت و درون این اتاقهای طبقه همکف چند نفر بودند که موهای ما را از ته می تراشیدند. دو نفر ماشین تراش دستی داشتند و دو نفر دیگر با قیچی موهای بچه ها را می زدند. آنهایی که موهایشان با قیچی چیده می شد خیلی زشت می شدند. آخر روی سرشان پله های تشکیل شده بود که دارای هیچ نظمی نبود. اسم هر کس را که می خواندند از جا بلند می شد و چند کابل دریافت می کرد و داخل آسایشگاه می شد و پس از اتمام کار چند کابل دیگر می خورد و به داخل آسایشگاه که درش روبروی راهرو بود وارد می شد. حدود 10 یا 15 سرباز این عملیات را کنترل می کردند. بعد از اتمام مراسم اصلاح سر نوبت اعطای لباس و لوازم رسید. دوباره اسمها را خواندند و به هر اسیر یک بلوز و شلوار نظامی به رنگ خاکی، شورت و زیرپوش ،دشداش عربی، لیوان، وسایل تراشیدن ریش که شامل یک فرچه، یک کاسه و یک حوله کوچک بهمراه یک جفت کفش کتانی، یک جفت دمپایی و کوله انفرادی دادند. البته تعداد لیوانها و ریش تراشها و کفشها کم بود و به تعدادی از بچه ها نرسید. یک سرباز عراقی بنام احمد که خیلی عصبانی بود و بچه ها را خیلی می زد. یقه بلوز نظامی خود را باز می کرد و کلاهش را پشت سرش قرار می داد و کم و بیش فارسی هم بلد بود و دائم در ازای هر کاری یا سوالی بچه ها را با کابل می زد.

 ساختمانی که ما در آن قرار داشتیم یکی از چهار ساختمانی بود که در کمپ 9 اسرا را تشکیل می داد و دو تای دیگر از این ساختمانها که طبق گفته عراقی ها قاطع نامیده می شد پر از اسیر بود و دو تای دیگر هنوز خالی بودند و عراقی ها برای تراشیدن موها و توزیع غذا و لباس اسرای جدید از اسرای قدیم آن قاطع استفاده می کردند. یک اسیر ایرانی بنام زاهدی نیز مترجم عراقی ها بود و برایشان ترجمه می کرد که بعدها معلوم شد از اعراب خوزستان است و برای عراقی ها جاسوسی می کند. احمد آن مترجم را آورد جلو ما و گفت:

-       به یک نفر از شما یک عدد زیر پوش اضافی داده شده هر کس که زیر پوش اضافی گرفته سریع تحویل دهد.

من در وسایلم نگاه کردم و چیزی ندیدم. سیف ا اسیر کناری من بود. بسیجی گردان خودمان او اهل یکی از روستاهای خورموج و بی سواد بود. 43 ساله، خیلی ساده، متاهل و دارای چهار فرزند بود. به او گفتم :

-       تو زیر پوش اضافی نداری؟

-       نه ندارم!

سرباز عراقی و مترجم چندین بار تکرار کردند که زیر پوش گم شده را تحویل دهید ولی جوابی نگرفتند. در نهایت احمد همان سرباز عراقی شروع به شمردن و کنترل لباسها و لوازم اسرا نمود. لوازم بچه ها را کنترل کرد تا رسید به سیف ا و در کمال تعجب زیر پوش اضافی را در حالیکه هر دو بهم چسبیده بودند و هنوز سیف ا متوجه نشده بود را پیدا کرد. وی را به حیاط برد و چند سرباز دیگر را هم صدا کرد و با چوب و کابل به جان سیف ا  افتادند. سیف ا که در بد مخمصه ای گیر کرده بود نمی دانست چکار کند تازه عراقی ها هم فارسی بلد نبودند و عراقی ها آنقدر او را زدند که من فکر کردم دیگر زنده نمی ماند. وقتی بطور کامل از حال رفت به دو نفر از اسرا دستور دادند که او را داخل صف و به کنار لوازمش ببرند. بچه ها او را به کنار دیوار تکیه داده و خون از دهان و بینی او سرازیر شده بود و به سختی نفس نفس می زد. بعد از چند دقیقه حالش خوب شد و لوازمش را جمع کرد و داخل کوله انفرادی گذاشت.

حالا نوبت حمام بود. سربازان عراقی گفتند: که باید تمام لباسهای خود را درآورده و در جلو حمام بریزید و پس از گرفتن دوش لباسهای جدید را بپوشیم و برگردیم. به نوبت یکی یکی بچه ها واردحمام می شدند که در ضلع جنوبی قاطع قرار داشت. یک اتاق تقریباً 4×4 بود که چندین لوله در آن قرار داده بودند و نقش حمام را بازی می کرد. این حمام سالها در خدمت ما بود و در حالیکه تابستان و زمستان آب سرد داشتیم بچه ها خیلی دوست داشتند به حمام بروند و دقت بیشتری برای نظافت داشته باشند. مجالی برای شستشو وجود نداشت فقط خودمان را خیس کردیم و با تهدید سربازان لباس جدید را به تن کرده و به صف برمی گشتیم. هنگام بازگشت به هر نفر دو عدد پتوی ارتشی، یک حوله کوچک و صابون نیز تحویل دادند و آنهایی که ریش داشتند می بایست با تیغ ریش خود را می تراشیدند. عراقی ها حساسیت خاصی به تیغ داشتند و هرگز اجازه نمی دادند بجز در ساعات تعیین شده تیغ مصرف شده نزد کسی بماند. لذا داشتن تیغ نیز 10 روز سلول انفرادی با سه وعده کتک و نصف کردن جیره غذایی بود. اسرا بویژه بسیجیان از تراشیدن ریش خود نفرت داشتند و بیشترشان صورتهای خود را زخمی می کردند و عراقی ها هم در تحویل دادن تیغ بسیار خیس بودند و یک تیغ را به 4 الی 5 نفر می دادند که به سختی می توانستند ریش خود را بتراشند. در آن زمان من ریش نداشتم یعنی یکی از خوش شانس ترین اسرا بودم چون عراقی ها هر وقت قصد داشتند بچه ها را بزنند، اول آنهایی را که ریش داشتند جدا کرده و بیشتر می زدند و بعد به سراغ بقیه می آمدند و اجبار تراشیدن ریش نیز برای من وجود نداشت من هم سهمیه تیغ خود را به دیگران می دادم. بسرعت قیافه ها عوض شد و آن چهره های خون آلود با لباسهای کثیف و موها و ریش بلند تبدیل به افرادی تمیز و مرتب شد. ما را درون آسایشگاه یک جای دادند و افسر عراقی جهت خوش آمد گوئی وارد شد. در بدو ورود افسر عراقی سربازان همه رابه ستون 5 ردیف کردند و با ضربات کابل و باطوم نظم خاصی به صف دادند. چند نفری که جراحت شدید داشتند روی زمین دراز کشیده بودند. افسر عراقی به حسن زاهدی مترجم گفت که آماده ترجمه باشد و سخنرانی آغاز گردید.

-       اینجا ایران نیست، اینجا عراق صدام حسین است، اگر کسی مخالفت کند بشدت تنبیه میشود و به سلول انفرادی می افتد، دعا، نماز جماعت و تجمع بیش از سه نفر ممنوع. تیغ، میخ، سیخ ممنوع. ریش ممنوع و

بعد یکی از اسرای درجه دار ارتش را بعنوان ارشد آسایشگاه تعیین کرد و ضوابط آمار و طریقه نشستن و ساعت های خاموشی را به او گوش زد کرد. برای ما بسیجی ها که در جبهه و آموزش نظم و مقررات خاصی نداشتیم تحمل اینهمه نظم خشک و رسمی خیلی سخت بود. بنظر میرسید آن اردوگاه تازه تأسیس بود و عراقی ها هنوز استحکامات دلخواه خودشان را تعبیه نکرده بودند، به همین دلیل روزانه بیش از ده مورد آمارگیری اسرا را با دقت و وسواس خاصی انجام می شد و هربار حداقل 5- 4 بار می شمردند و پس از تأئید در دفتر ثبت می کردند.

چند ظرف بزرگ دسته دار بنام قُصعه جهت دریافت غذا به ما دادند و یک نفر مسئول نان و بقیه هم به دسته های 12-10 نفری تقسیم شده و هرگروه یک نفر را بعنوان مسئول غذا معرفی کردند. مسئولین نان و غذا بهمراه ارشد از آسایشگاه خارج شدند و پس از حدود یک ساعت با کیسه ای نان ساندویچی که اسمش سمون بود و ظرفهائی که حاوی برنج و خورش بود وارد شدند. برنج هرگروه حداکثر میتوانست دو نفر را سیر کند و بدون قاشق با دست به جان آنها افتادیم. خورش هم نوعی آبگوشت بود که نه کمیت داشت و نه کیفیت و گاهی اوقات فقط شامل آب گرم زرد یا قرمز رنگ میشد. به هر نفر دو نان رسید. ارشد آسایشگاه تذکر داد که این دو قرص نان برای 24 ساعت است و در مصرف آن دقت کنید. بعضی ها همان اول نانشان را خوردند و برخی دیگر آنرا تقسیم کرده و چند نفری با هم شریک شدند و گروهی غذا می خوردند. پس از چند ساعت و حوالی غروب آفتاب عراقی ها اجازه دادند که به دستشویی برویم و ظرفها را بشوئیم. یکی از بزرگترین مشکلات اسارت دستشوئی رفتن بود، صف های طولانی و عجله عراقی ها به هیچ عنوان جور در نمی آمد. معمولاً بچه ها مریض بودند و این مشکل را چند برابر میکرد. تازه تعداد ما یک سوم ظرفیت کل اردوگاه بود و در این امور خیلی راحت نبودیم. وقتی وارد آسایشگاه شدیم عراقی ها هنوز در آسایشگاه را قفل نکرده بودند که من در راهرو یک پاکت پلاستیکی دیدم که برای نگهداری نان جالب بود. به اطراف نگاه کردم هیچ سربازی نبود، آهسته حدود 10 قدم از در آسایشگاه فاصله گرفته و پاکت را برداشتم که ناگهان سرباز عراقی صدا زد:

-       تعل! بیا اینجا.

سرجایم میخکوب شدم. سرباز عراقی پشت یکی از ستونهای کریدور در کمین من بود و ناچار بسویش رفتم. عربی حرف زد که فقط فهمیدم دارد تهدید می کند و بعد گفت:

-       «اگف عدل» راست بایست. «لا تتحرک» حرکت نکن!!

و شروع به نواختن سیلی های پیاپی در صورتم کرد. زخم روی صورتم شکافت و خون از آن جاری شد. اگر دستم را تکان می دادم بیشتر می زد. آنقدر سیلی زد که روی زمین افتادم و با چند لگد مجبورم کرد به آسایشگاه برگردم و آن پاکت پلاستیکی را درست در همان جائی که بود قرار داد و پشت ستون مخفی شد. این سرباز عراقی اسمش عادل بود. رگه هایی از جنون در رفتارش مشاهده می شد. چند ترکش از عملیات فتح المبین در بدنش قرار داشت و برادرش هم در همان عملیات مفقود شده بود. خیلی بداخلاق بود. بیخود بین بچه ها می گشت و آنها را میزد. اگر خطائی از کسی پیدا می شد، حسابش معلوم بود. طبق دستور عراقی ها هنگام ورود به آسایشگاه لباسهای نظامی را درآورده و دشداش عربی به تن کردیم. قیافه هایمان خیلی خنده دار شده بود و آنشب ساعتها خندیدیم. مسئولین غذا را صدا زدند و بزودی غذا رسید که نوعی آبگوشت بود. تکه های بزرگ گوشت هم در آن دیده می شد. پس از صرف شام یکی یکی بخواب رفتیم. هنوز نیمه شب نشده بود که تشنگی به سراغمان آمد. گوئی بکلی آب را فراموش کرده بودیم، عده کمی آب در لیوانشان داشتند ولی بقیه تشنه بودیم. ناچار عراقی ها را صدا زدیم و طلب آب کردیم سرباز عراقی هم پس از چند ناسزای عربی گفت:

-       «باچر آب هست» فردا آب هست.