خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

ساواک بغداد

ساواک بغداد - زخم عشق

فقط دو نفر از بچه هائی که با ما اسیر شده بودند پاسدار بوده که آنها هم خودشان را بسیجی معرفی کرده بودند، کم کم داشتیم یکدیگر را بیشتر می شناختیم و از احوال همدیگر بیشتر آشنا می شدیم، مراد نیکنام معاون گروهان ما بود که تیر به ساعد دستش خورده و روی آنرا با باندی پوشانیده بود. آقای احمد دیلی بچّه آبادان و همسرش در بمباران شهید شده بود، انگلیسی را بطور کامل بلد و چند سالی در انگلستان زندگی کرده بود. محمود نعمت الهی پیک گردان بود که همیشه سوار موتور تریل می شد و با لباس استتاری که می پوشید توجه همه را بخود جلب میکرد. ضرغام صادقی همکلاسی محمود بود و با هم از دبیرستان آب باریک آمده اند. غلامعباس قادرآبادی بچه قادرآباد بود و سید علی اکبر حسینی بچه ده بید بود و ما دو تا با هم اسیر شده بودیم. جعفرقلی رازهش با آن سینه های عجیبش اهل یاسوج بود. هدایت استادزاده پایش ترکش خورده و از اهالی شیراز بود. نصرالله دهقانی که پاسدار بود ظاهرا" زخمی نشده بود. او اهل کازرون و همیشه با قرآن مانوس بود و اکنون پس از 17- 18 سال از آن زمان خیلی از اسم ها را فراموش کرده ام و بعضی از رخدادها به کلی از ذهنم محو شده است. با پنج نفر از بچه های هوابرد شیراز نیز آشنا شدیم که یکی از آنها علی نورآئین بچه اهواز و کشتی گیر استان بود که سرنوشت بسیار جالبی در اسارت داشت که در قسمتهای بعد یا داستانهای بعد به او اشاره خواهم نمود. چهار نفر دیگر که یکی از آنها بچه تهران بود و بقیه را متأسفانه بخوبی بخاطر نمی آورم.

شب دوم اسارت همدیگر را در دستشویی دیدیم. ابتدا از ترس اینکه جاسوس باشند با آنها حرف نمی زدیم ولی یواش یواش فهمیدیم که اینطور نیست. در شروع اسارت رفتار عراقی ها با اسرای ارتش خیلی فرق می کرد اما بعدها در اردوگاه این مسئله مربوط به نوع برخورد و ایدئولوژی هراسیر می شد، آشنا شدن با این پنج نفر کمی در شناخت مسائل به ما کمک کرد و موجب شد به مسئله اسارت از دید دیگری نگاه کنیم. صبح روز بعد همه ما را از سلول بیرون آوردند و در یک محوطه باز نشاندن فقط دستهایمان بسته بود و با فاصله دو الی سه متر از یکدیگر نشانده و عکاسی و فیلم برداری کردند. حدود دو ساعت در حالتهای مختلف از ما فیلم گرفتند. دوربین ها را روی مجروحان و اجزاء ترکش خورده آنها زوم می کردند و از هر زاویه ای فیلم می گرفتند. اسرا را جابجا کرده و دوباره فیلم می گرفتند. این کار حدود دو الی سه ساعت طول کشید و تنها حسنش این بود که عراقی ها کتک نمی زدند فقط گرمای هوا آرام آرام بیشتر می شد و توان مقاومت را از کف ما می ربود. بالاخره یک اتوبوس آمد و ما را سوار کردند، در انتهای اتوبوس قرمز رنگ چهار سرباز مسلح و در جلو اتوبوس نیز 5 الی 6 نفر حضور داشتند و گاهگاهی در وسط اتوبوس تردد می کردند. اتوبوس از شهر خارج شد و دو خودروی نظامی دیگر اتوبوس ما را اسکورت میکردند. در اتوبوس خبری از غذا نبود و فقط یکبار با آفتابه چند جرعه آب به حلق ما ریختند و آرام آرام بیشتر بچه ها بخواب رفتند. پرده های اتوبوس را کامل کشیده بودند و نمی توانستیم بیرون را ببینیم.

عراقی ها عادت داشتند بلند حرف بزنند و دائم‌ فریاد می زدند. یک نگهبان از انتهای اتوبوس با صدای گوش خراشش به راننده امر و نهی می کرد و گاهی نیز شروع به هلهله و شادی میکردند و در بعضی اوقات نیز یک اسیر را دست انداخته و به آزار و اذیت او می پرداختند. هوا کم کم داشت تاریک می شد که راننده کولر اتوبوس را روشن کرد. بزودی هوای داخل اتوبوس بحدی سرد شد که انداممان شروع به لرزیدن کرد. چاره ای نداشتیم کز کرده بودیم روی صندلی و از شدت سرما توان هیچ حرکتی را نداشتیم. بین خواب و بیداری بودیم که عراقی ها تعدادی پارچه در دست گرفتند و چشمهایمان را بستند. فهمیدم که به مقصد نزدیک شده و بزودی باید پیاده شویم. بعد از مدتی اتوبوس ایستاد و یکی یکی اسم ها را خوانده و پیاده کردند. بعضی از مجرومان توان حرکت نداشتند و عراقی ها آنها را کف اتوبوس می کشیدند و صدای آه و ناله دائم بگوش میرسید. اسم مرا که با آن تلفظ عجیب و غریب خواندند از جا بلند شدم چیزی را نمیدیدم، سر و صدای زیادی در اتوبوس پیچیده بود. ناگهان کسی دستم را گرفت و چنان از صندلی اتوبوس بیرون کشید که بین صندلی ها گیر کردم و با راهنمایی مشت و لگد سربازان به بیرون از اتوبوس هدایت شدم. پایم که به زمین رسید ضربات کابل و باطوم از هر کرانه مثل باران می بارید. تازه متوجه شدم که این تونل مرگ است و باید هرچه سریعتر از آن بگذرم. دیوانه وار شروع به دویدن کرده و سرم را با دستهایم محکم نگه داشتم. زخم صورتم دوباره خونریزی کرد و چشم و گونه هایم دوباره میزبان خونی گرم شدند. بسختی می توانستم جایی را ببینم. ناخواسته به سربازان عراقی می خوردم آنها سهم خودشان را می زدند و به دیگری تعارف می کردند. نمی دانم این تونل چقدر طول داشت ولی برای من گوئی 2 یا 3 کیلومتر طول داشت. بهرحال با آخرین ضربات سربازان عراقی به داخل یک خودروی دیگری منتقل شدم که متوجه نوع آن نشدم. فقط می دانم هوای داخلش خیلی کم بود و دیواره های بسیار محکمی داشت و صدای ما راهی به بیرون نداشت. هوا بسیار گرم شد. عرق از همه جای بدنمان سرازیر شده بود. با چشم و دست بسته هیچ چیز قابل رؤیت یا لمس نبود. بچّه ها را روی هم بصورت فلّه ای داخل خودرو ریخته بودند. افرادی که در زیر قرار داشتند، بویژه مجروحها از هوش می رفتند.

خودرو مدّتی بی حرکت ایستاد و سپس حرکت کرد. با حرکت خودرو کمی هوای تازه ازطریق سقف کوتاه آن که دارای منفذی بود داخل شد. پس از چند بار پیچیدن به چپ و راست عقب عقب به محلی رسید و ایستاد. به خوبی می دانستیم چه خبر است دوباره باید از تونل مرگ عبور می کردیم. در خودرو باز شد و طبق عادت همه را مانند کیسه به زمین ریختند و پس از ضرب و شتم چشم هایمان را باز کردند. یک حیات بسیار بزرگ که کف آن آسفالت بود و اطراف آن را راهروهایی احاطه کرده بود جلوی چشمهایمان ظاهر شد. سربازان عراقی از دیدن ما خوشحال شده بودند. نگهبان ها از داخل برج نگهبانی نیز برایمان کلاهشان را تکان می دادند. در گوشه ای از حیاط تعداد زیادی هندوانه قرار داده بودند. پس از شمارش و خواندن اسامی، ما را به دسته های ده نفری تقسیم کردند. انگار تعدادمان زیاد شده بود و چهره های جدیدی را می دیدم که جزء ما نبودند. تعدادمان به حدود 50 نفر می رسید. به هیچ عنوان نفهمیدم بقیه کی و کجا به ما ملحق شده بودند. من و 9 نفر دیگر جزء دسته 10 نفری سوم بودیم و توسط چند سرباز به سلولی راهنمایی شدیم. سلول خیلی کوچک بود به طوریکه اگر همگی پاهایمان را نیز جمع می کردیم نمی توانستیم دراز بکشیم و باید پاهایمان را بصورت ضربدر روی هم قرار میدادیم و یا فقط کنار دیوارهای می نشستیم و پاهایمان را دراز می کردیم. دیواره های سلول پوشش سیمانی داشتند و سقف آنها را ایرانت تشکیل میداد. درب سلول دارای یک روزنه کوچک گرد بود که عراقی ها از بیرون آنرا باز و بسته و به داخل سلول نگاه میکردند. چند سرباز ارتشی تازه وارد نیز در سلول ما بودند که یکی از آنها غلام نام داشت در حالیکه بشدّت حالش بد بود و ناله میکرد. بچّه ها از او پرسیدند که چه مشکلی دارد و او پاسخ داد؛ احتیاج به سیگار دارد. چیزی می خواست که ما تا آن موقع ندیده بودیم. در گوشه ای از سلول یک پارچ آب بود که ته آن مقداری تفاله چای چسبیده بود و یک تکه روزنامه کثیف نیز زیر پای یکی ار بچه ها پیدا شد و مقدمات یک اختراع بوجود آمد. یکی از سربازان ارتش نیز گفت من به 2 نخ کبریت دارم اگر می توانید آنرا روشن کنید. بلافاصله سیگار روشن شد و بوی بد و عجیبی داخل سلول پیچید و آرام آرام به بیرون از سلول سرایت کرد که ناگهان سر و صدای عراقی ها بلند شد و با داد و بیداد شروع به بازرسی سلولها کردند. به محض اینکه یکی از سربازان عراقی درون سلول ما را نگاه کرد فریاد زد و دیگران را جمع کرد و درب سلول ما باز شد و همگی را به حیاط انتقال دادند و تا آماده کردن مترجم با کابل به پذیرائی از ما پرداختند.

بالاخره مترجم آمد و به او گفتیم:

-       این اسیر مریض است و احتیاج به سیگار دارد.

عراقی ها مدّتی خندیدند و غلام را نیز به تمسخر گرفتند در نهایت به هر نفر سه نخ سیگار دادند و ما را به سلول برگرداندند. یکی دیگر از اسرا که اهل مشهد مقدس و محمد نام داشت دارای یک دشداشه عربی سفید رنگ و کمرش دو ترکش خمپاره خورده بود. او می گفت بعد از اسیر شدن عراقی ها او را به یک بیمارستان انتقال داده و پس از چند روز با این لباس به اینجا فرستاده اند. از 10 نفر درون سلول من، محمد و سید علی اکبر مجروح بودیم و بقیه سالم بودند، حدود دو ساعت بعد عراقی ها مجروحین را از سلولها را خارج کرده و به همان حیاط منتقل کردند و یک سرباز با جعبه ای که حاوی مقداری باند، گاز، پماد و غیره بود با یک گالن مایع ساولن در انتظار مجروح ها نشسته بود. بدترین زخم را من داشتم که از ناحیه صورت بود و سرباز عراقی کمی با آن ور رفت و یک تکه باند بزرگ بهمراه چسب روی آن زد بطوریکه جلو دید چشم چپ را گرفته بود. سپس به سراغ دیگران رفت و در آخر نوبت به محمد رسید. تا آن روز دشداش عربی نپوشیده بودیم ولی خیلی آزاد بنظر میرسید. محمد هم جز این دشداش لباس دیگری در تن نداشت نه لباس زیر و نه چیز دیگری، دشداش هم که یک تکه است و تمام بدن را می پوشاند. لذا برای پانسمان زخم کمر محمد عراقی ها گفتند:

-       دشداش را بیرون بیاور.

بیچاره محمد خجالت می کشید و نمی خواست لخت شود. ولی عراقی ها عصبانی شده و بزور او را مجبور کردند دشداش را بیرون بیاورد. به محض لخت شدن محمد بقیه سربازان عراقی نیز تجمع کردند و شروع به هلهله کردن و تمسخر اسرا کردند و هر کدام بخوبی در این آزار و اذیت سهیم شدند. بچه ها را دیدم که هیچکدام تحمل دیدن این صحنه ها را ندارند و اشک آرام آرام از گوشه چشمهایمان جاری شده بود. پس از مدتی اجازه دادند محمد دشداشه اش را بپوشد و ما را با کابل و فحش و ناسزا تا ورودی سلول ها همراهی کردند. حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر یکی یکی درها باز شد و غذائی بنام آش بهمراه 5 یا 6 نان ساندویچی مخصوص ارتش عراق بما دادند. این آش حکایت دارد و شروع آن از 22/4/64 برای ما تا اواسط شهریور سال 69 مدام هر روز صبح این آش را نوش جان کردیم و هر روز هم یک مزه و کیفیتی داشت ولی هرگز نتوانستیم نامی برای آن انتخاب کنیم. بعضی روزها بطور کامل بی رنگ و گاهی زرد و یا قرمز رنگ بود. زمانی سفت ولی بیشتر اوقات حالتی رونده داشت. بعضی مواقع مانند آب خودمان با کمی املاح فرق نمی کرد. البته آش این سلول ها با آش اردوگاه خیلی فرق میکرد و بظاهر بهتر می نمود. نهار را نوش جان کردیم و کم کم دست و پاهایمان جان گرفت و فضولی هم شروع شد. بچه کجا هستی؟ ـ کجا اسیر شدی؟ چطور اسیر شدی؟ چند سالته و کم کم نگاهی به اطراف کردیم و اولین کسی که برای شستن و تحویل ظرف غذا که ظرفی مستطیل شکل با دو دسته فلزی به ابعاد حدود 15×45 بود از سلول بیرون برود بازگشت و گفت:

-       چند خلبان در سلول های بالاتر هستند که سالهاست اینجا نگهداری میشوند و رنگ اردوگاه را ندیده اند و چندین سرباز و افسر عراقی هم در سلولهای دیگر هستند که وضعشان خیلی بدتر از ما است. ولی پیوسته قرآن می خوانند و آماده اعدام شدن هستند.

هنگام غروب بود که چند عراقی بهمراه سربازان دیگر به سلولها وارد شده و از همه آمار گرفتند و رفتند و پس از کمی مراسم شام شروع شد. همان نان های ساندویچی را بهمراه همان ظرفهای غذا که اکنون پر از چیزی بنام آبگوشت بود آوردند و تقسیم و تحویل غذا نیز توسط اسرای ایرانی تحت نظارت سربازان عراقی انجام می گرفت. ظرف غذا یا همان قصعه را روی زمین گذاشتیم و متوجه شدیم که یک سیب زمینی کاملا" گرد به اندازه یک گردو در میان آبهای قرمز رنگ مشغول شنا کردن بود. تصور کردیم دیگر محتویات آبگوشت ته نشین شده است و با تکه نانی دقیق ته ظرف را جستجو کردیم ولی دریغ از یک ذره جسم خارجی. یکی از بچه ها گفت:

-       اجازه دهید! من دوره غواصی دیده ام الآن سیب زمینی را شکار می کنم.

و همگی حسابش را میرسیدیم.

بالاخره شام را صرف کردیم و خواستیم نماز بخوانیم ولی جای نماز خواندن بسیار کم بود و کسی پیشنهاد داد بصورت نشسته نماز بخوانیم و پس از ساعتها مذاکره و مباحثه چند نفر ایستادند و چند نفر توانستند نماز بخوانند. اولین جائی بود که دستهایمان باز بود لذا سریع بلوز بسیجی خودم که پشت آن گنبد کربلا را کشیده بودم و زیر آن نوشته بودم «مسافرکربلا» را از تن بیرون آورده و از آن لحظه به بعد نیم تنه لخت بودم. آخر هر سرباز عراقی که پشت بلوز مرا می دید بی درنگ با هرچه در دست داشت به پشتم می کوبید. آنقدر با قنداق تفنگ، ته آر.پی.جی، باطوم و کابل زده بودند که قوز کرده بودم و نمی توانستم به پشت بخوابم یا جایی تکیه دهم.کم کم تصور یک خواب شبانه را پس از چند روز شکنجه و بی خوابی در ذهن خود می پروراندم که درب سلول باز شد و سرباز عراقی اسم مرا خواند و از سلول بیرون برد.در همان حیاطی که قبلا" گفتم چشمها و دستهایم را بستند و بردند به جایی که هنوز نمی دانم کجاست. وقتی چشمهایم را باز کردند دیدم یک ساختمان آجری بزرگی جلو رویم قرار داشت و حدود 50- 40 سربازهای عراقی با لباسهای پلنگی حضور داشتند و تعدادی از اسرای عملیات خودمان را نیز آورده بودند و زیر بالکن ساختمان بحالت ایستاده نگهداشته بودند.

یک سرگرد عراقی که هیکل بزرگ، سیه چرده و چهره عجیبی داشت همراه چند افسر دیگر آمدند و تمامی سربازان خبردار ایستادند. من را در همان جایی که بودم نگه داشتند و یکی از بچه ها بنام فخرائی که همان روز شهید شد نیز کنارم روی زمین افتاده بود، آثار ضرب و جرح در تمامی بدن او پیدا بود. تو گوئی بیهوش است و هیچ حرکتی نمی کرد. پیرمردی بنام تقوی هم که پاشنه پایش تیر خورده بود را آوردند و در صف قرار دادند. ابتدا سرگرد عراقی با عصایش بر سر همه ما کوبید و همه را برانداز کرد و سپس دوباره اول صف رفت و دقت می کرد همانجایی که تیر یا ترکش خورده بود با مشت یا لگد می زد. محمود که پایش از زیر زانو تیر خورده بود با دریافت لگد سرگرد فریاد بلندی زد و بی هوش به زمین افتاد. همه بچه ها در اثر این ضربه ها به زمین افتادند و هیچکس یارای ایستادن نداشت. پس از این پذیرایی سرگرد و همراهانش رفتند و نوبت سربازان شد که سهمی در آزار و اذیت ما داشته باشند.

چند سرباز عراقی بودند که فارسی را خیلی خوب حرف می زدند اسم یکی از آنها جاسم بود و سراغ من آمد.گفت:

-       چند سالته؟

-       17 سال.

-       حالا کربلا را گرفتی؟

-       ان شآءا می گیریم...

که شروع به لگد زدن کرد و فحش و ناسزا گویی کرد.

-       شما مسلمان نیستید چرا اینطور ما را شکنجه می کنید؟

جاسم گفت:

-       وقتی اسیر شدی گل توی دستت بود یا تفنگ؟

بحث فایده ای نداشت، ناچار سکوت کردم. سرباز فارسی زبان دیگری آمد و گفت:

-       من بچه اهوازم و اول انقلاب به ارتش عراق ملحق شده ام.

چند سوال متفرقه پرسید و دست کرد توی جیبش و پاکت سیگار را درآورد و یک نخ آنرا روشن کرد و یکی را خودش کشید و دیگری را به زور در دهانم گذاشت. دهان و بینی ام پر از خون بود و به سختی نفس می کشیدم تازه طبق فتوای حضرت امام نیز سیگار را حرام می دانستم. لذا سیگار را روی زمین انداختم. او سیگار را برداشت و علیرغم امتناع من تا نصفه در دهانم فرو کرد و من هم آنرا تف کردم که عصبانی شد و با لگد به فکم کوبید که دیگر چیزی نفهمیدم.

وقتی بهوش آمدم دیدم روی یک تخت چوبی که ورق فلزی آنرا پوشانیده بود خوابیده ام و هنوز دستهایم از پشت بسته بودند. خواستم کمی تکان بخورم که شکستگی های ورق آهنی بدنم را چنان گاز گرفت که دیگر نتوانستم حرکتی بکنم. پس از مدتی دو سرباز عراقی آمده و مرا به اتاق دیگری بردند که دو افسر و چند سرباز در آن حضور داشتند. وارد اتاق که شدم بوی بازجویی را با دیدن چند کابل و دستگاه برق احساس کردم، عجیب خوابم گرفته بود و نمی توانستم حواسم را جمع کنم. نزدیک دستگاه برق روی یک صندلی مرا نشاندند و پاهایم را به صندلی بستند و چند ضربه با کابل زدند که چون پیراهن نداشتم فوری کبود شد و جای یکی از آنها روی بازویم زخم شد. بعد مترجم شروع کرد:

-       خوب دقت کن!. اگر جواب درست بدهی که سالم برمی گردی سلول ولی اگر بخواهی قهرمان بازی در بیاوری کمتر از یکساعت به جهنم میروی. اینجا کسی شوخی نمی کند، تا حالا هزاران آدم مثل تو را اینجا کشته اند ولی چون تو طفل هستی دلم برایت می سوزد.

من هم سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و پس از گفتن اسم،اسم پدر،اسم پدر بزرگ،رسته و درجه و افسر عراقی یک لول تریاک از داخل کشو بیرون آورد و گفت:

-       این چیست؟

-       نمی دانم!

-       این تریاک است، می دانی تریاک چیست؟

-       بله می دانم مواد مخدر است.

-       در ایران چه کسانی تریاک مصرف می کنند؟

-       بعضی ها.

-       نه!! همه سران مملکت از امام تا سربازان جبهه معتاد به مواد مخدر هستند.

-       خیر! تریاک در ایران ممنوع است و اگر از کسی بگیرند اعدام می شود.

که با ضربات کابل مجبور به پذیرفتن ایده آنها شدم. سپس گفت:

-       چرا آمدی جبهه، تو باید سر کلاس درس باشی! تو هنوز بچه هستی؟

-       بر اثر تبلیغات و دفاع از کشور آمده ام.

-       اوضاع سیاسی ایران چگونه است؟

-       نمی دانم من که سیاستمدار نیستم!

-       پدرت چه کاره است؟

-       کارگر.

-       آخوند است؟

-       نه.

-       چرا در ایران فساد زیاد است؟

-       من تا بحال فساد ندیده ام.

-       یعنی از مدرسه مستقیم آمده ای اینجا و نگاهی به اطرافت نیانداختی؟

-       بله همینطور است. من هیچ چیز نمی دانم.

از ادوات جنگی، آموزش و دیگر مسائل نظامی پرسید و من هم جواب دادم و بالاخره پرسید:

-       فرمانده شما چه کسی بوده است؟

-       شهید نوری.

نگاهی به دیگر افراد حاضر در اتاق کرد و یک پرونده را بیرون آورد و عکس شهید مجید رشیدی بهمراه عکس شهید نوری را بیرون آورد و گفت:

-       اینها را می شناسی؟

-       فقط نوری را می شناسم که فرمانده گردان بوده و شهید شده ولی دیگری را نمی شناسم.

می ترسیدم مجید هم اسیر شده باشد و عراقی ها او را شناسایی کنند.

-       چرا پیراهن نداری؟

-       خیلی کثیف و خون آلود بود آنرا بیرون انداختم.

-       لباس می خواهی؟

-       بله.

-       در اردوگاه گیرت می آید.

سپس کمی با هم مشورت کردند و گفت:

-       این سوال آخر است.

-       بپرسید.

-       باید به امام خمینی توهین کنی!

-       نمی توانم!.

-       چرا؟

-       شما رهبرتان را دوست ندارید؟ من هم دوست دارم...

که سیمهای برق را به گوشهایم وصل کردند و دیگر چیزی نفهمیدم.

وقتی بهوش آمدم دوباره در همان سلول انفرادی روی پاهای بچه ها افتاده بودم.پرسیدم:

-       الان چه وقت است؟

-       هنوز ظهر نشده.

-       من چطور آمدم اینجا؟

-       عراقی ها تو را حدود دو ساعت قبل آوردند. معلوم نبود خواب هستی یا بی هوش!.

کم کم مسائل گذشته در ذهنم آمد و از اینکه از اتاق بازجوئی بیرون آمده بودم خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. یکی از بچه ها گفت:

-       حالا اگر حالت خوب شده اجازه بده پاهایم را جمع کنم، بدجوری خواب رفته اند...

و با کمی جنبیدن به اطراف بین بچه ها محو شدم. امروز عراقی ها ولخرجی کردند و برای نهار برنج دادند البته مقدار آن فقط برای 4 نفر کافی بود هرچه بود در عراق غنیمت بزرگی بحساب می آمد. نماز را شکسته خواندم و بخواب رفتم. در رؤیاهای شیرین غرق بودم که در سلول باز شد و سرباز عراقی کابل بدست به زبان عربی گفت:

-       یاا... بیائید بیرون برای آمار.

همه را آوردند بیرون و به ستون پنج ردیف کردند. حدود 50 نفر می شدیم و بعد از شمارش دوباره اسم همه را نوشتند و اجازه دادند بمدت نیم ساعت از دستشوئی استفاده کنیم. همه به طرف دستشوئی ها که 6 یا 7 مورد بودند هجوم آوردیم و بسرعت جهت شست و شوی دست و صورت که مدتها بود آب بخود ندیده بودند رفتیم. یک آینه متوسط روی دیوار چسبیده بود وقتی درون آن نگاه کردم ترسیدم. زخم روی صورتم خیلی وحشتناک بود و اطراف آن قرمز شده و معلوم بود عفونت کرده است. صورتم ترکیبی از خاک و خون حالتی عجیب بخود گرفته بودند. این اولین باری بود که خودم را در آینه دیده بودم. سعی کردم خون های روی صورتم را بشویم که سربازان عراقی با کتک همه را داخل سلولها کردند.

  صبح روز بعد با آمار و صرف صبحانه شروع شد و سپس دوباره اسم مرا خواندند. از ترس خشکم زد. فکر بازجوئی موهای سرم را سیخ می کرد. با ترس و دلهره بیرون رفتم و طبق معمول به حیاط منتقل شدم. منتظر دست بند و چشم بند بودم ولی یک سرباز دراز یک جاروی دسته دار را به من تقدیم کرد و اشاره کرد دنبالش بروم. از خوشحالی پر درآورده بودم. حاضر بودم تمام عمر را جاروکشی کنم ولی رنگ اطاق بازجوئی را نبینم. مرا به راهروی دیگری برد که حدود 10 اطاق داشت و 2 تای آنها خالی بودند و در دیوارشان آثار خون دیده می شد. به فارسی گفت:

-       باید این راهرو را تا آخر مثل آینه تمیز کنی!

و رفت روی صندلی نزدیک ورودی راهرو نشست. چقدر از جارو زدن لذت می بردم. هنوز کمتر از نصف راه را جارو نکرده بودم که یک زن جوان بی حجاب و بنظر دکتر، روپوش سفید و گوشی داشت همراه چندین افسر با خنده و قهقهه وارد راهرو شدند. سرباز خبردار ایستاد و من هم جاروفنگ کردم. بدون هیچ اعتنایی به من در یکی از سلولها را باز کردند. صحنه بسیار عجیبی را دیدم که فکر نمی کنم هرگز آن را دوباره ببینم. این سلول پر بود از مردان عراقی که کاملا" برهنه بودند شاید 40 یا 50 نفر مانند کرم لول می خوردند و خیلی از آنها دست یا پایشان شکسته بود که بعضی ها را گچ گرفته بودند. خانم دکتر با همان لبخند ابتدائی شروع به معاینه کردن آنها می کرد و این بیچاره ها بصورت دکتر نگاه نمی کردند فقط قرآن می خواندند و می گفتند:«الفحشا و المنکرات».

هدف فقط شکنجه روحی بود وگرنه این زندانیان نیازی به معاینه پزشکی در آن شرایط نداشتند. خانم دکتر و همراهان با آن بی عفتی و مزاحهای قبیهانه با زندانیان به سراغ دو سلول دیگر نیز رفتند که وضعیت کاملا" مشابهی داشتند. سپس چند ظرف پر از برنج که روی آنها مقداری گوشت نیز بود آوردند و جلوی زندانیان گذاشتند. بیشتر آنها مجروح بودند و فقط یکی دو نفر سالم بودند که این افراد سالم غذا را به دهان دیگران می گذاشتند و مانند مرغی که جوجه هایش را غذا می دهد تک تک و به نوبت غذا را در دهان آنها می گذاشتند. چهره این زندانیان نشان دهنده سختی زجر و شکنجه ای بود که می کشیدند. در بین آنها افراد جوان، میانسال و پیر دیده می شد و به نظر می رسید حتی چند نفر عضو یک خانواده باشند. هر کدام به نحوی سعی در پوشاندن عورتین خود می کرد. آنهایی که دست و پایشان از کار افتاده بود دیگر چاره ای نداشتند. مات و مبهوت این زندانیان بودم و جارو زدن را از یاد برده بودم که پَس گردنی سرباز عراقی مرا به خودم آورد و دوباره شروع به جارو زدن کردم. حدود نیم ساعت در سلول عراقی ها باز بود و سپس در ها را بستند و خانم دکتر بهمراه دیگران خارج شدند. بالاخره به انتهای راهرو رسیدیم و آشغال ها را در گوشه ای جمع کردم و به سرباز عراقی اشاره کردم که تمام شد. سرباز عراقی با بی حالی از جا بلند شد و راهرو را وارسی کرد و بسمت من آمد و با دیدن آشغالهای جمع شده با زبان عربی و اشاره گفت:

-       باید آشغالها را به بشکه ای که در گوشه حیاط بود ببری.

دنبال خاک انداز گشتم ولی چیزی پیدا نکردم ناچار با دست آشغالها را برداشته و بطرف بشکه آشغالی راه افتادم. کمی که به بشکه نزدیک شدم متوجه چیز بزرگی که داخل بشکه قرار داشت شدم. ابتدا فکر کردم لباسهای نظامی خونی و پاره شده هست ولی وقتی دستی را که از بشکه بیرون بود دیدم درجا میخکوب شدم. خیلی وحشیانه بود. مرد جوانی را تقریبا" از شکم دولا کرده بودند و بزور در بشکه فرو کرده بودند. قسمتهایی از بدنش شامل یکدست قسمتی از سر و صورت و پشت او را می شد دید. گوشتهای روی صورت و دست و گردنش را کنده بودند و روی دستهایش آثار کبودی و زخمهای بسیاری دیده می شد. ظاهرا" دستش از چند قسمت شکسته شده بود که هر قسمتی در جهتی قرار داشت. بسختی می شد موهای صورتش را دید بیشتر آنها با پوست و گوشت مانند رنده کنده شده بودند. بلوزی شبیه بلوز بسیجیان به تن داشت که بیشتر قسمتهای قابل دید آن پاره پاره بود و آثار زخم و جراحت در همه جایش دیده می شد. گیج و مبهوت مانده بودم و به این جسد تکه پاره نگاه می کردم. ترس وجودم را فراگرفته بود. با خود می گفتم به احتمال قوی این یکی از بسیجیان خودمان است و بقیه ما هم به این سرنوشت دچار می شویم. بعد کم کم خودم را دلداری می دادم و می گفتم:

-       اول اینکه تا حالا هم که زنده مانده ایم خدا رحم کرده وگرنه اینها با این قساوت باید ما را در بدو ورود به خاک عراق می کشتند و دوم، مگر ما آمده ایم اینجا برای زندگی کردن، ما آمده ایم که شهید شویم و باید آماده شهادت باشیم و در این صورت است که خداوند اجر و پاداش بزرگی به ما خواهد داد.

در گیرودار افکار بودم که سرباز عراقی با لگد چنان به پشتم زد که با همان آشغالها روی بشکه و جسد آن مرد افتادم و در حالی که به شدت ترسیده بودم خودم را از جسد دور کردم و به طرف سرباز عراقی برگشتم. دیدم دیوانه وار می خندد و می گوید:

-       «اشبیک؟ انت نائم؟» چه مرگی داری؟ خوابت برده؟

و بعد گویی از ظاهر و قیافه ام فهمیده بود که می خواهم بدانم این جسد کیست؟ گفت:

-       «هو ایرانی» ایرانی نیست «عراقی» «مجاهد عراقی».

و بعد خنده بلندی سرداد و گفت:

-       «المجاهد فی سبیل الله» «شیعی».

کم کم داشتم به ماهیت این نبرد خونین پی می بردم و عمق دشمنی بعثی ها را با شیعیان درک می کردم. تازه فهمیدم که این جوان از مجاهدان جنوب عراق و از شیعیان عراقی است که اینگونه وحشیانه به شهادت رسیده است. سرباز عراقی مرا جلو انداخت و خودش هم با دسته جاروی بلندی که در دست داشت دنبال سرم حرکت کرد. با چوب جارو مرا کنترل می کرد و گاهی نیز ضربات کوچکی به سرم می زد تا به محوطه دستشوئی ها رسیدیم و اشاره کرد که به دستشوئی بروم. برخلاف معمول عجله ای نداشت و اجازه داد حسابی دست و صورت و پاهایم را بشویم و دستی هم به موهایم کشیدم و بطرف سلول خودمان حرکت کردم. در ورودی سلولها چند سرباز عراقی با آن کلاه های قرمز و مسخره شان نشسته بودند. هریک چوبی، کابل یا باطومی در دست داشتند و حسابی مشغول صحبت کردن بودند و به محض ورود ما یکی از آنها به عربی چند جمله گفت و در حالی که قسمتهای کج شده کابل را راست و صاف می کرد به طرفم آمد و گفت:

-       «اگف» «ایست»!

ولی سربازی که همراه من بود مانع شد و با صدای بلند چیزهائی به آن سرباز گفت و مانع از زدن او شد و مرا داخل سلول نمود و درب را بست و با همان لهجه عربی خودش گفت:

-       «خداحافظ».

بچه ها که فکر کرده بودند برای بازجوئی رفته بودم چندین سئوال کردند و من هم ماجرا را برایشان گفتم و سجده شکر به جا آوردم و در گوشه ای در زیر دست و پای بچه ها دراز کشیدم. تقریبا" خوب استراحت کردیم و بعد از صرف نهار که دقیقا" از همه لحاظ شبیه روز قبل بود، با بچه ها مشغول صحبت و بیان چگونگی اسارت و غیره شدیم که دوباره در سلول باز شد و باز هم اسم مرا به همراه دو نفر بسیجی دیگر خواندند و از سلول بیرون رفتیم. حدود ساعت 4 بعداز ظهر ما را بیرون آوردند و به یک راهروی دیگری که سلولهایی شبیه سلول خودمان داشت بردند و در یکی از سلولها را باز کردند و بدون هیچگونه حرفی ما را داخل سلول کردند و در سلول را بستند. هوای داخل سلول بسیار گرم و تاریک بود. به سختی میتوانستیم یکدیگر را ببینیم. کم کم به تاریکی عادت کردیم و بعد از چند لحظه صدای کوبیدن به دیوار بگوش رسید کم کم متوجه صدا شدیم و گوشهایمان را در جاهای مختلف دیواره بتنی سلول قرار دادیم و بالاخره آنرا پیدا کردیم. صدای ضربه ها منظم بنظر میرسید و یکی از بچه ها گفت:

-       این احتمالا"علامت مورس است و کسی از پشت دیوار می خواهد با ما حرف بزند.

ولی ما هیچکدام مورس بلد نبودیم. لذا مانند همان ضربه ها را به دیوار زدیم. یکی از بچه ها در سلول نگاهی به بیرون بیاندازد ولی موفق نشد. کم کم تاریکی همه جا را فرا گرفت. نماز را خواندیم و سعی کردیم دلهره و اضطراب را با صحبت کردن از خودمان دور کنیم. ناگهان صدایی از سلول کناری بگوش رسید که می گفت:

-       «شما ایرانی هستید؟»

ناخودآگاه بطرف درب سلول دویدیم و گفتیم:

-       «بله» «شما کی هستید؟»

-       امروز چندم ماه است؟

-       امروز 23/4/64 است.

کمی تأمل کرد و گفت:

-       اگر نور دیدی سریع صحبت را قطع کن و خودت را بخواب بزن!

-       شما کی هستید؟

-       من سروان خلبان فلاحی هستم. الآن چند ماه است که اینجا زندانی هستم حتی خورشید را هم ندیده ام.

-       تنها هستید؟

-       توی این سلول بله. ولی 7 الی 8 افسر دیگر در سلولهای دیگر هستند که بعضی از آنها بیشتر از 2 سال است در تاریکی هستند. تو کی هستی؟ اهل کجایی؟

-       بچه مرودشت هستم. بسیجی و تازه اسیر شدم.

-       شما را اینجا نگه نمی دادند زود می برند، راستی چند تا بازجوئی دادی؟

-       4 یا 5 تا.

-       پس چند تای دیگر جا داره! احتمال زیاد شما را برای کسب اطلاعات به اینجا آورده اند.

-       ما امروز در سلولهای کناری بودیم برق هم داشتیم غذا و دستشوئی هم بود ولی چرا اینجا اینطور است؟!

-       نمی دانم! فقط این را می دانم که اینجا ساواک عراق است و رُس آدم را می کشند فقط مواظب باش! بازجوئی قبلی است را تکرار کنی که اگر ضد و نقیض از آب درآمد حسابت پاک است.

از او تشکر کردم. سپس گفت

-       «راستی چند سالته؟»

-       17 ساله.

-       «دقیقا" نصف من سن داری» سعی کن مشخصات مرا به خاطر داشته باشی و اگر یک روز صلیب سرخ را دیدی به آنها اطلاع بدهی شاید از این جهنم خلاص شوم.

-       برایتان دعا می کنم.

ناگهان نور ضعیف چراغ قوه از روزنه در سلول به داخل تابید و ما هم بلافاصله هم زمان لال شدیم و خودمان را بخواب زدیم. نمی دانم ساعت چند بود ولی احتمالا" از نیمه شب گذشته بود. سربازان عراقی داخل راهرو شدند با سر و صدای بسیار شروع کردند به کوبیدن باطوم هایشان به در های آهنی سلولها هرضربه ای به در می زدند مانند یک بمب صدا می کرد. غوغائی شده بود. نمی دانستیم چکار کنیم باید خودمان را بخواب بزنیم یا آماده خروج از سلول شویم. بعد از مدتی سر و صدای کوبیدن به در ها تمام شد و ناگهان صدای آه و ناله کسی بلند شد. بنظر میرسید عراقی ها او را بشدت کتک می زدند پیوسته فریاد می زد:

-       یازهراء...یاحسین...یاابوالفضل و نزنید. کافران، نامسلمان چرا می زنید؟؟ آه یا خدا! یا امام زمان به دام برس و  

صحنه عجیبی بود. داشتم از عصبانیت دیوانه می شدم. بی اختیار اشک می ریختم و برایش دعا می خواندم هر لحظه فریادهایش بلندتر می شد و ترس و اضطراب بیشتر می شد. یکی از بچه ها نیز همراه با آن مرد شروع به داد و فریاد کرد که سربازان عراقی همچنان به در سلول کوبیدند و به عربی فحش و ناسزا دادند که ناچار ساکت شد. آرزو می کردم ای کاش مرا هم می زدند نمی توانستم این فریادها را تحمل کنم. نمی توانستم شکنجه یک هموطن خودم را ببینیم. ولی هیچ چاره ای جز دعا و گریه نداشتم. شاید اگر بجای آن مرد ناشناس بودم اینقدر عذاب نمی کشیدم. یادم نیست ادامه این ماجرا به کجا کشید. ناخود آگاه بخواب رفته بودم. وقتی بیدار شدم دیدم در سلول تنها هستم و آن دو نفر بسیجی نیستند. وحشت کردم، فکرم کار نمی کرد. دیوانه وار در سلول راه می رفتم. جرأت نمی کردم بلند حرف بزنم و یا با آن افسر خلبان صحبت کنم. نور خورشید از روزنه های بسیار ریز درون سقف ایرانیت شده و گوشه های درب سلول به داخل می آمد و خبر از روز می داد. ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود و تنهایی آزارم می داد. ذکر می گفتم و ختم صلوات. دعای توسل را که حفظ بودم می خواندم و به ائمه بویژه شهدای کربلا متوسل می شدم و از آنها طلب استمداد می کردم. از زمان خبر نداشتم. دو رکعت نماز به نیت نماز صبح خواندم. پیش خودم گفتم شاید ظهر شده نماز ظهر و عصر را هم خواندم. دو رکعت نماز حاجت را هم خواندم. عصبی و بی حوصله بودم، سرم درد می کرد. جای ترکش ها خیلی آزارم می داد. بوی تعفن سلولها اذیتم می کرد. تنهایی مانند بختک توانم را به یغما برده برد. دست و پاهایم می لرزیدند، نمی دانستم چکار کنم.

نه می توانستم بنشینم نه راه بروم. حالت گیج و منگی دست داده بود. فکرم کار نمی کرد. دنبال چیزی می گشتم و منتظر چیزی بودم ولی نمی دانستم چه چیزی را می خواهم. چه اتفاقی قرار است بیافتد. سر و صدا و فریادهای آن مرد ایرانی مانند یک نوار ضبط شده در گوشم می پیچید و انگار هنوز دارند با باطوم به در سلولها می زنند. فکر می کردم اینجا آخر خط است. اشهد خودم را خواندم. توبه کردم از خدا خواستم اگر قرار است اینجا و به این شکل بمیرم از گناهانم بگذرد و مرا جزء شهداء محشور نماید. وقتی احساس کردم به آخر خط رسیدم، تو گوئی آرامشی در وجودم پیدا شد. آهسته گوشه ای چمباتمه زدم و نشستم و خودم را آماده هر اتفاقی کردم. صدای بازشدن درب سلول توجهم را جلب نمود. ناخودآگاه ایستادم و با اشاره سرباز عراقی به بیرون از سلول رفتم. سرباز عراقی مرا به همان حیاط همیشگی بود. نور خورشید چشمهایم را اذیت میداد. همان سرباز روز قبل را نیز دیدم یک روزنامه در دستش بود و می خواند. دقت کردم اسم روزنامه حقیقت بود. سرباز بطرف من آمد و روزنامه را باز کرد و به عربی چیزهایی گفت وقتی به عکسهای روزنامه نگاه کردم دیدم عکس مرا با آن صورت ترکش خورده و سر و وضع خونی با چشم و دستان بسته در صفحه اول و بزرگ چاپ کرده بودند. در صفحات بعد نیز تعدادی عکس دیگر از من و دیگر بچه های عملیات قدس 3 چاپ شده بود. سرباز عراقی با خوشحالی هرچه بیشتر عکس ها را به من نشان می داد و به عربی چیزهایی می گفت. بالاخره سربازی که مأمور من بود حوصله اش سر رفت و با لگد مرا بطرف یک راهروی دیگر برد. ابتدای ورودی راهرو تکه پارچة سبزی از جیبش بیرون آورد و چشمهایم را بست. خیلی سفت بسته بود و درد زیادی داشتم ولی هرچه به او گفتم اعتنایی نکرد. مدتی را از پله ها بالا و پائین رفتیم و از جایی گذشتم که خیس بود و بالاخره در گوشه ای ایستاد. انگار وارد اتاق یا سالنی شده بودیم. صدای موسیقی و خواننده زن عربی که خیلی بلند بود به گوش می رسید و گهگاه صدای زنگ تلفن را می شنیدم. شاید نیم ساعت منتظر ماندم و بعد از کمی به این طرف و آنطرف چرخیدن بالاخره چشمهایم را باز کردند. نور سالن خیلی زیاد بود و کولر گازی هوا را بسیار خنک کرده بود. انگار وجود من در سالن اضافی بود و کسی بمن توجهی نمی کرد. هرکس کار خودش را می کرد. یک افسر با تلفن حرف می زد. دیگری با رادیو ور می رفت و چند سرباز هم اینطرف و آنطرف می دویدند. ناگهان یک افسر که معلوم بود بلند پایه است وارد شد و همه افراد داخل سالن مانند چوب خشکشان زد. افسر نگاهی به اطراف کرد و بطرف من آمد و گفت:

-       اسمت چیست؟

-       سرافراز.

-       اسم پدر؟

-       علی.

-       جدت؟

-       باقر.

-       تو سربازی؟

-       نه. بسیجی هستم.

نگاهی به سراپایم انداخت و دستور داد مرا به داخل اتاقی که نزدیک سالن بود ببرند. سرباز عراقی بازوهایم را گرفت و داخل اتاق برد.داخل اتاق صحنه بازجوئی را دوباره زنده کرد. انواع و اقسام کابل و باطوم دیده می شد و دستگاه مخصوص برق نیز آماده بود. مرا روی صندلی نشاندند و محکم به آن بستند. همه از اتاق خارج شدند و پس از چند لحظه متوجه شدم نور اتاق در حال تغیر است و حالت بنفش داشت. از ترس می  لرزیدم و کولر گازی نیز بر آن افزوده بود. انتظار بازجوئی و شکنجه آزارم میداد. بالاخره همان افسر بهمراه چند نفر دیگر وارد شدند و پرونده ای را باز کرده و تمام مشخصات مرا بازگو کردند و نقشه بزرگی را روی میز پهن کردند و مترجم از من خواست که محل استقرار نیروهای خودی را به آنها بگویم. ناچار دست و پاهایم را از صندلی باز کردند و به نزدیک نقشه بردند. من اصلاً از نقشه هیچ اطلاعی نداشتم و به آنها گفتم:

-       از نقشه اطلاعی ندارم و فقط میدانم در مناطق اطراف اهواز مدتی مستقر بوده ایم.

 

یک روز یک عمر

سرانجام عمرکوتاه شب به پایان رسید و خورشید آرام آرام پرتوی نورش را آشکار نمود. به گمانم حوالی ساعت 5/7 صبح بود در چاله ای که بسختی جای دو نفر می شد پناه گرفته بودیم، چنان نزدیک هم بودیم که به وضوح صدای ضربان قلب سید را حس می کردم . یک...دو ... سه و... گمان می کنم دو یا سه ترکش خورده بود و چند ساعتی از بدن هردویمان خون رفته بود، دیگر امیدی به نجات نبود و با پیدا شدن سر و کله تکاوران عراقی از اسارت خود مطمئن شده بودیم. ما دو نفر با یک اسلحه کلاش و یک خشاب نصفه و دو نارنجک چهل تکه و دو بدن آش و لاش در محاصره یک گردان کماندوی تازه نفس عراقی بودیم. اطمینان داشتم که عراقی ها قصد کشتن ما را ندارند و فقط منتظر بازکردن معبر و ورود به میدان مین هستند اگر نه همان تیری را که به روی پای سید زدند می توانستند به آسانی در پیشانی من بکارند. سید حالش بدتر از من بود و هر از گاهی از حال میرفت ولی من بیشتر حواسم جمع بود و میرفتم که خودم را برای سرنوشتی بسیار مبهم و پیچیده آماده کنم.

به خودم نهیب میزدم؛ روز اول که بدون اجازه خانواده از خانه فرار کردم و به جبهه آمدم پیه همه چیز را به تنم مالیدم، اکنون نیز باید مردانه با این مشکل روبرو شوم و ذره ای کم نیاورم. غرق افکار بودم که عراقی ها سر رسیدند. یک افسرعراقی که حداقل چهار برابر من جثه داشت یقه مرا از پشت گرفت و مانند هندوانه به بیرون از چاله پرتاب کرد و بسراغ سید که کمی از من درشت تر بود رفت. سپس با کمک دو عراقی دیگر دستهایمان را از پشت با سیم تلفن و از ناحیه بازو بسته و به بیرون از میدان مین بردند. بعد از پذیرائی کوچکی به یک وانت که حامل بی سیم مادر بهمراه مجروح عراقی انتقال دادند و وانت حامل ما به حرکت درآمد. نمی دانم ولی انگار آن روز جنگ تعطیل شده بود، حتی صدای یک تیر هم بگوش نمی رسید.

 مترصد فرود آمدن خمپاره ای یا گلوله توپی بودم که راه فراری را برایمان فراهم کند. ولی انگار روزگار دست به سینه و همنوا با دوست و دشمن سکوت کرده و سر تسلیم فرود آورده بودند تا عراقی ها بی دغدغه ما را به پشت خط انتقال دهند.

از یک خاکریز گذشتیم، دهها تانک و نفربر بصورت منظم صف کشیده بودند. انگار به پیک نیک آمده اند، اصلاً عراقی ها به سنگرها عادت نداشتند. بیشترشان لباسهای اتو کشیده و پوتین های واکس زده به تن کرده بودند. مبهوت مانده بودم که اینجا چه خبر است! شب حمله به ما گفته بودند در این خط نیروهای جیش الشعبی (نیرو های مردمی ارتش عراق) هستند و توان جنگیدن ندارند ولی اکنون همه کماندو و تکاور با لباسهای پلنگی بودند. تجهیزات همه نو بودند بنظرم تازه به این منطقه آمده اند. کمی جلوتر که رفتیم دیدم هنوز عراقی ها جنازه های حمله شب گذشته را منتقل نکرده اند و قیامت آنها در خط دوم است نه اول. تازه فهمیدم که در حمله دیشب ما کلیه نیروهای این خط نابود شده اند و اینها نیروهای جدید هستند که بتازگی آمده اند. وانت در جلو یک سنگر که با سلیقه خاصی توسط گونی درست شده بود و سقف آنرا الوارهای کلفتی پوشانده بودند ایستاد و ما را مانند کیسه به داخل سنگر انداختند. یکدفعه متوجه عبدالرحیم که او هم اسیر و داخل همان وانت بوده شدم ولی من او را ندیده بودم. وسط سنگر یک ابر بزرگ سفید رنگ افتاده بود که ما را روی آن انداختند و دیری نپائید که با خون سرخ رنگی که از بدنمان میرفت یا روی لباسمان یادگاری نوشته بودند، به رنگ قرمز مبدل شد. چند دقیقه بعد چند افسر عراقی بالای سرما آمدند و یکی از آنها گفت:

-       «تکلم عربی؟»

کسی جواب نداد. فریاد زد:

-       «تکلم انکلیزی؟»

باز هم سکوت.

-       «تکلم ترکی؟»

سید که اهل ده بید فارس بود گفت:

-       ترکی بلدم.

یک افسر عراقی که حدود 200 کیلوگرم وزن داشت و برخلاف دیگر عراقی ها چهره ای سرخ و سفید و موهای بور داشت بالای سر سیّد آمد و با سرعت زیاد شروع به صحبت کردن به ترکی شد. سیّد کم آورده بود و نمی توانست جواب بدهد ناچار ساکت مانده بود و سربازان عرافی نیز با علاقه منتظر جواب دادن سیّد بودند و او همچنان سکوت کرده بود. ناگهان افسر عراقی با چوبدستی خود شروع به داد و بیداد کرد. ما که عربی بلد نبودیم ولی از لحن و برخورد آنها بوی ناسزا و تهدید بخوبی بشام میرسید. چند دقیقه بعد یک افسر دیگر عراقی که سیه چرده و جثه کوچکی داشت نیز به آنها پیوست و پس از صحبت کوتاهی بالای سرمن که از چپ نفر اول بودم آمد و گفت:

-       «چه اسمک؟»

اول نفهمیدم ولی تأکید کرد:

-       «بابا اسم»

منظورش را فهمیدم ولی نخواستم جواب بدهم. گویی او هم متوجه شده بود. نگاه غضب آلودی به من کرد و کلت کمری خود که دسته سفید آن مانند سنگ مرمر میدرخشید را درآورد و روی شقیقه ام گذاشت و با فریاد گفت:

-       «چه اسمک؟»

سریع اسم و فامیلی خود را گفتم و به سربازی که با قلم و کاغذ آماده ایستاده بود دستور داد ثبت کنند و سپس سراغ سید عبدالرحیم و بقیه رفت و آنها هم بی هیچ مقاومتی اسمهای خود را گفتند.

بجز دو نگهبان بقیه از سنگر خارج شدند. حدود نیم ساعت روی آن تکه ابر افتاده بودیم. بازوها و کتف هایم درد عجیبی داشتند و هرچه به عراقی ها اشاره کردم که لااقل مچ دستهایمان را ببندند، توجهی نمی کردند و هراز گاهی با لگد یا قنداق تفنگ به ما می زدند و می خندیدند. ناگهان هردو خبردار ایستادند و خنده در صورتشان خشک شد؛ یک افسر با عینک آفتابی وارد شد و چیزی به سربازان گفت و آنها نیز احترام گذاشتند و به همراه آن دو سرباز سراغ ما آمدند و شروع به جستجوی لباسهایمان کردند. در جیب پیراهن من یک مهر و جانماز بهمراه یک قرآن کوچک بود که عراقی ها آنها را درآوردند و مدام می گفتند: «مجوس مجوس».

بسراغ جیبهای شلوارم رفتند که تعدادی فشنگ کلاش را برای روز مبادا در آنها گذاشته بودم. با دیدن فشنگها خیلی عصبانی شدند و با مشت و لگد به جانم افتادند و کل دو جیب بغل شلوارم را با سرنیزه کندند و سپس پوتین هایم را در آوردند و یکی از آنها صاحبش شد. پلاک سینه ام را نیز بهمراه ساعت و مقداری وجه نقد و غیره را برداشتند و به سراغ دیگران رفتند و هرچه داشتیم به یغما بردند.

دنبال چیزی می گشتند که چشمهای ما را ببندند ولی چیزی پیدا نمی شد، با خشم یقه پیراهن مرا باز کردند و با تیغ زیر پیراهن مرا بریدند بطوریکه فقط یقه و آستین هایش باقی مانده بود، محکم چشمهای ما را بستند. از این لحظه ظلمات و تاریکی شروع شد. خیلی زجر آور بود. عبدالرحیم که کنار من بود مرتب می گفت:

-       می خواهند ما را تیر باران کنند!

ولی من ته دلم قرص بود و اصلاً احساس ترس و نگرانی نداشتم فقط از این چشم بند لعنتی خیلی شاکی بودم. جایی را نمی دیدم و عراقی ها با قنداق تفنگ و داد و فریاد ما را راهنمایی میکردند و به جایی میبردند. اطرافمان سر و صدای خیلی زیاد بود و نمی دانستم تنها هستم یا دیگران هم با من هستند. حدود سی یا چهل دقیقه به این منوال گذشته بود که کسی بازوی چپ من را گرفت و به یک سو کشید. بعد از هدایت من به چند مسیر چشمهایم را باز کرد. تعجب کردم در یک سنگر دیگر بودم که هیچکس نبود و فقط همان سرباز که چشمم را باز کرده بود در حال باز کردن سیم تلفن از بازوهایم بود، جلو درب سنگر را با پتویی پوشانده بودند و نور داخل سنگر خیلی کم بود. وقتی دستهایم را باز کرد احساس کردم یک کوه بزرگ را از روی کتفهایم برداشتند بی اختیار با اشاره از او تشکر کردم و سرباز عرافی به من گفت:

-       «أنت شیعی؟»

-       «نعم»

با خوشحالی گفت:

-       «أنا هم شیعی مال کربلا»

به حدی خوشحال شده بودم که تمام دردها را فراموش کردم. به گوشه ای از سنگر رفت و یک ظرف ساولن بهمراه مقداری باند و پنبه آورد و با حوصله و دقت بسیار زخمهای صورتم که از گونه تا بینی و چشم چپ ادامه داشت را شست و دو تکه چسب زخم را بصورت ضربدر روی آن زد و با یک تکه باند دوباره دستهایم را بست البته از مچ، نه از بازو و با تکه باندی دیگر چشمهایم را بست ولی باند آنقدر نازک بود که همه جا را بخوبی میدیدیم. تمام این کارها را با لبخند و نگرانی که به ظاهرمی ترسید - کسی او را ببینید- انجام داد و مرا از منگنه خارج کرد و در ستونی که اسرا در آن قرار داشتند رها و به آرامی آنجا را ترک کرد. حالا دیگر همه جا را میدیدیم ولی باید وانمود میکردم که جائی را نمی بینیم. گهگاه خودم را به دیواره سنگرهای می زدم یا به عمد پایم را روی موانع میگذاشتم. عراقی ها داشتند از اسرا عکس و فیلم برداری می کردند و چندین بار از همه جهات فیلم ـ عکس می گرفتند و دوباره ما را جابجا کرده و باز عکس می گرفتند. سپس یک پارچ آب که پر از یخ با یک لیوان شیشه ای بهمراه چند نان ساندیچی آوردند، یک سرباز لیوان آب را جلو صورت اسرا می گرفت و دیگری وانمود می کرد در حال گذاشتن نان در دهان اسرا است، فیلم و عکس می گرفتند ولی دوربین که حرکت می کرد آب را به زمین می ریختند و نان را برمی گرداندند. مجروحین را نیز به همین شیوه مورد تبلیغات قرار میدادند و آنهایی که نمی توانستند راه بروند توسط سربازان روی زمین کشیده میشدند. سپس ما را به نزدیکی یک کامیون نظامی هدایت کردند و چند سرباز قوی هیکل عراقی اسرا را مانند کیسه داخل کامیون ریختند.

بیچاره مجروحان که از شدت این فشارها داد و بیداد می کردند و گرمای هوا و تشنگی نیز مصمم تر آزارش را شروع کرده بود دو سرباز مسلح هم سوار شدند و کامیون حرکت کرد. جاده سخت ناهموار بود و کامیون با سرعت زیادی حرکت می کرد بطوریکه همه اسرا در دست اندازها به هوا پرت می شدند و این نوسان باعت تشدید درد می شد. در حالیکه با چشم و دستان بسته قادر به حفظ خود نبودند.

 از حرکت کامیون بیش از یک ساعت گذشت بطوریکه تعداد زیادی از بچه ها بی هوش شده بودند و بقیه هم از درد و خونریزی و جای تیر و ترکش ها ناله می کردند. بالاخره کامیون لعنتی در یک پادگان که بنظر می رسید قبل از آن فرودگاه بوده ایستاد و دوباره همه را مانند کیسه به پائین پرت کردند.

پس از اتمام سر و صدای تخلیه اسرا که 23 نفر بودند همه را کنار دیوار یک ساختمان که ضلع شرقی آن بطور کامل با کیسه های پر از شن و ظاهری زیبا مستحکم شده بود نشاندن و در مقابل تابش نور خورشید که حالا خیلی داغ شده بود و آدم را میسوزاند قرار دادند و بچه ها را یکی یکی برای بازجوئی به داخل ساختمان می بردند و سربازان عراقی نیز در این میان مشغول آزار و اذیت بچه ها بودند. احساس تشنگی و گرمای شدید موجب سردرد و درد بسیار شده بود و افراد زخمی دیگر تحمل این وضعیت را نداشتند. بازجوئی هر نفر حدود 20- 15 دقیقه طول می کشید و بالاخره نوبت من شد و دو سرباز قوی هیکل دو بازوی وی مرا گفتند و از زمین بلند کردند و بسوی ورودی ساختمان بردند و من هم وانمود میکردم که به هیچ وجه جایی را نمی بینیم. از یک راهرو باریک گذشتیم و در مقابل درب دو لنگه بزرگی که فقط یکی از آنها باز شده بود ایستادند و پس از اخذ اجازه مرا وارد اتاق کردند. هوای خنک و نسیم باد کولر گازی برای لحظه ای مرا میخکوب کرد و نمی دانستم احساس خوبی دارم یا بد. چشمهایم را باز کردند، حالا بهتر همه چیز را میدیدم یک اتاق بزرگ با دو عدد میز دراز در وسط آن که روی یکی از میزها حدود 20 عدد گوشی تلفن وجود داشت و کنار دیوار یک دستگاه بی سیم بزرگ بود که تا به آن موقع نمونه اش را ندیده بودم. بردیوار نقشة بزرگی وجود داشت که شاید به 15 متر مربع میرسید. حدود 10 یا 12 نفر در اتاق حضور داشتند که همگی افسر بودند و چند نفر فقط تلفن و بی سیم را جواب می دادند یک سرگرد عراقی پشت میز بزرگ نشسته بود و به سربازی که کنار من بود به عربی سئوالاتی کرد و سرباز هم که خیلی خوب فارسی بلد بود ترجمه می نمود و من به سئوالات انفرادی از قبیل اسم و گروهان و دسته و جواب دادم.

افسر عراقی پرسید:

-       چند سال داری؟

-       17 سال.

-       نه تو بچه هستی! فقط 12 سال داری!

-       لزومی ندارد دروغ بگویم! من سال دوم دبیرستان هستم.

سپس گفت:

-       اسم فرمانده شما چه بود؟

من هم اسم یکی از بچه ها که در عملیات شهید شده بود را گفتم و محل آموزش را نیز نزدیکی شهر دهلران گفتم. در نهایت افسر عراقی گفت:

-       اگر این سئوال آخر را جواب بدهی که هیچ ! ولی اگر جواب ندهی شکنجه میشوی.

من هم گفتم:

-       اگر جواب شما را درست بگویم آیا بمن آب میدهید؟

-       بله.

سپس پرسید:

-     در این عملیات که شما انجام دادید نیروهای عراقی بیشتر کشته شدند یا ایرانی؟

-     عراقی ها بیشتر کشته شدند.

-     چرا؟

-     چون ما پراکنده بودیم و یکی یکی تپه ها را می گرفتیم. ولی نیروهای شما در سنگرهای تجمعی بودند و با اصابت آر.پی.جی و نارنجک همه از بین رفتند.

افسر عراقی با عصبانیت از جا بلند و بسوی من حمله ور شد که افسر مافوق او مانع شد و دستور داد مرا از اتاق بیرون ببرند. وقتی خواستند چشمهایم را ببندند تقاضای آب کردم که هر دو سرباز چنان مرا هل دادند که با سر به درب ورودی خوردم و دوباره خونریزی از زیر چسب زخم شروع شد و آنها کشان کشان مرا به بقیه اسرا رساندند.کم کم تشنگی غلبه کرده بود و آه و ناله بچه ها در آمده بود و هر کس با زبان فارسی یا عربی تقاضای آب میکرد. بالاخره عراقی ها یک آفتابه قرمز رنگ بزرگ را آوردند و لوله آنرا توی دهان ما می کردند و اجازه می دادند چند قطره آب بخوریم. نمی دانم چه آبی بود مزه تلخ و نا‌آشنایی داشت ولی از تشنگی بهتر بود. ما را به خط کرده و سوار چند دستگاه لندکروز نموده و از پادگان خارج کردند.

     حوالی غروب به شهر نیسان رسیده و ما را به پادگان بردند و بیرون یک ساختمان پس از فیلمبرداری و آزار و اذیت نشاندند. کم کم شب شد و ما را به یک سلول فرستادند و حدود یک ساعت استراحت کردیم. چون دستها و چشمهایمان باز بود و بهتر می توانستیم با یکدیگر صحبت کنیم. به بچه ها که نگاه کردم فقط پنج الی شش نفر آنها را می شناختم که یکی از آنها معاون گروهان خودمان بود. یکی از بچه های نورآباد بنام محمد میدجانی که کمک تیربار دسته خودمان بود بدجوری ترکش خورده بود و در اثر موج انفجار و این شکنجه ها دیگر بکلی از حال رفته بود و در وسط اتاق افتاده بود. ناگهان درب سلول باز شد و سرباز عراقی اسمی را خواند. متوجه نشدم آخر عراقی ها اسم فارسی را نمی توانستند خوب تلفظ کنند و بجای سرافراز می گفتند: «سیرآزاد».

یکی بچه ها به من اشاره کرد و گفت:

-     اسم ترا می خوانند.

با تعجب از جا بلند شدم. به عربی گفت:

-     «انت سیرآزاد»

-       بله.

دو دست و چشمهایم را بست و از اتاق خارج کرد. هیچ چیز قابل روئیت نبود و شب همه جا را گرفته بود و سرباز عراقی با سر و صدا و هل دادن مرا به جلو می برد. یکبار هم پایم را داخل جوی آب گذاشتم که نزدیک بود بیافتم ولی سرباز عراقی نگهم داشت و پس از طی کردن چندین پیچ و پله روی یک صندلی مرا نشاندند. مدتی سپری شد. گاهی صدای گریه و فریاد از نزدیکی به گوش میرسید که واضح نبود. بالاخره صدای دری به گوش آمد و مرا داخل اتاقی برده و چشمهایم را باز کردند و روی صندلی نشانده و دستهایم را به همان صندلی محکم بستند.

اتاق بزرگی بود و یک میز سیاه وسط آن قرار داشت دیوارها را نمی شد دید چون نور فقط روی میز را می پوشاند. چهار الی پنج عراقی نیز در اتاق بودند که همگی اسلحه کمری داشتند و یکی از آنها یک باطوم در دستش بود که گاهی مانند فندک روشن می شد و برق می زد. از حال و هوای اتاق بوی بازجویی و شکنجه به مشام می رسید.

ترس کم کم بر تمام وجودم مستولی شد. آخر تا آن زمان من در ایران حتی با یک افسر ایرانی نیز روبرو نشده بودم و حال در آن سن و سال باید با این شرایط روبرو می شدم. بازجویی شروع شد و یک سرباز به دقت ترجمه می کرد و دیگری همه چیز را می نوشت و سه افسر نیز سوال می کردند. سوالات اول و دوم به آسانی گذشت که وارد سوالات خانوادگی شدند و از خانواده و شرایط و آدرس دقیق پرسیدند همگی را به دقت جواب دادم تا اینکه پرسید:

-       چرا به جبهه آمدی؟

نتوانستم جواب بدهم. سکوت کردم. افسر عراقی باطوم برقی را روی شانه ام گذاشت و به هوا پرت شدم به همراه صندلی به زمین خوردم و سرم شکست و خون از گونه هایم جاری شد. دو افسر دیگر در همان حالتی که افتاده بودم شروع به زدن با کابل و باطوم کردند، دیگر دردی احساس نمی کردم و فقط بالا و پایین رفتن کابلها را می دیدم انگار به یک کیسه پر از کاه می زدند. وقتی بهوش آمدم تمام بدنم خیس بود و سطل آبی کنارم خالی گذاشته شده بود. دوباره سوال کردند:

-       خمینی را دوست داری؟

-       بله من مقلد خمینی هستم.

دوباره باطوم برقی بکار افتاد و دیگر نفهمیدم چه شد.

در عالم رویا بودم که کسی صدایم زد:

-       برادر! برادر! بلند شو وقت نماز است.

فکر کردم در چادر پشت خط هستیم و موقع اذان صبح شده است، بلند شدم نشستم و صحنه سلول و بچه های لت و پار چنان ضربه ای به مغزم وارد کرد که برای چند لحظه قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. احساس سر درد عجیبی داشتم به خودم نگاه کردم دیدم تمام بدنم پر از خون است و لباسهایم پاره پاره شده اند.صحنه بازجویی یادم افتاد از یکی از بچه ها پرسیدم:

-       من کجا هستم؟کی مرا آورده اینجا؟

-       دو سه ساعت قبل در حالی که بی هوش بودی ترا داخل سلول انداختند، برده بودند برای بازجویی؟

-       بله.

نگاهم به محمد میدجانی افتاد. ناخودآگاه به سراغش رفتم دیدم به سختی نفس می کشد. به اطراف نگاه کردم دیدم یک لیوان یکبار مصرف که کمتر از نصفش آب بود کنار دیوار بود. آنرا برداشتم و به محمد گفتم:

-       آب می خواهی؟

چشمهایش بی رمقش را تکان داد. کمی آب از بین دندانهایش که در هم قفل شده بود ریختم، هنوز آب را فرو نداده بود که تمام کرد. انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. سرم را روی سینه اش که پر از خون بود گذاشتم و های های شروع به گریستن کردم. کم کم بچه ها متوجه شده و مرا بلندکردند و گفتند:

-       باید برایش نماز بخوانیم.

محمد را پیش رویمان گذاشتیم و همگی به نماز ایستادیم. عراقی ها در را باز کردند و با تعجب صحنه نماز میت را نگاه می کردند و می گفتند:

-       شما مجوس هستید! چرا نماز می خوانید؟

بعد از حدود نیم ساعت چند عراقی با یک پتو آمدند و محمد را لای پتوی ارتش سیاه رنگی پیچیدند و با خود بردند. انگار پاره ای از بدنم را جدا کردند و بردند. به چهره دیگران نگاه کردم همه چشمها در حال اشک ریختن بودند ولی صدایی از کسی بگوش نمی رسید و هر کس به گوشه ای خزیده و زانوی غم در بغل گرفته و گریه می کردند. بدین ترتیب اولین روز اسارت به اتمام رسید و روز دوم اسارت شروع شد و شروعی برای 62 ماه اسارت جانکاه بود.

عملیات قدس 3

عملیات قدس 3

بهار سال 1364 بود. بعد از عملیات بَدر در تمامی مناطق عملیاتی هر شب تعدادی عملیات ایذایی انجام می شد تا مقدمات یک عملیات بزرگ و سرنوشت ساز فراهم گردد. من نیز درس و مدرسه را رها نموده و بسوی میدان های جنگ رهسپار شدم. خرداد ماه 64 از شهرستان مرودشت به پادگان معاد اهواز اعزام شده و پس از اقامتی یک ماهه به کناره های رود کارون در بیابان های اهواز رفتیم.

 گرد و غبار پادگان تاکتیکی لشکر 19 فجر دوباره در ذهنم زنده میشود و آن قایق هایی که به هم بسته و پل موقتی را ساخته بودند، زیر پاهایم شروع به لرزیدن می کنند. گهواره ای که با طناب و پتو بین دو درخت نزدیکی چادر فرماندهی درست کرده بودم و شبها از ترس نیش پشه های کنار رودخانه به درونش پناه می بردم هنوز گرمی خودش را حفظ کرده است. صدای فرمانده گروهان شهید عباس رنجبر با آن لهجة شیرین جنوبی اش در گوشم می پیچد که می گفت:

-       گروهان 1 از جلو نظام، خبردار...

عوض نشاط را دیدم که بین سه درخت مشغول ساختن کلبة جنگلی برای دسته خودشان است وقتی که داشتم کنار تانکر وضو می گرفتم. عوض کنارم نشست و با لبخندی شیرین گفت:

-       بچة کجایی؟

-       مرودشت.

-       زنده باشی دلاور!

بعد از وضو گرفتن با هم به نمازخانه رفته و نماز جماعت ظهر و عصر را خواندیم. پس از اقامه نماز بهمراه عوض به دسته آنها رفته و با دیگر دوستانش آشنا شدم. از آن روز به بعد همیشه با هم بودیم و در تمام تمرین ها و مانورها با هم شرکت می کردیم. خوب یادم هست که عوض می گفت: متأهل است و همسرش با خانواده پدرش زندگی می کند و هنوز یکسال از ازدواج آنها نگذشته که او زندگی را رها کرده و به جبهه آمده است.

     یک روز جمعه که تمرین های نظامی و کلاس آموزشی نداشتیم عوض پیشنهاد کرد که به شهر اهواز رفته و گشتی در شهر بزنیم. حدود 15- 10 نفر دیگر هم با ما با لندکروز تدارکات به اهواز آمدند. عده ای از بچه ها کارهای خاصی داشتند و از ما جدا شدند و چند نفری هم به پادگان شهید دستغیب رفتند. من و عوض هم در خیابانهای اهواز می گشتیم. گوشه ای از فلکة ساعت یک کیوسک متعلق به سازمان انتقال خون بود که برای رزمندگان خون اهدائی جمع آوری می کرد. ما هم برای اهداء خون به آنجا رفتیم و درخواست اهداء خون کردیم. آقائی که مسئول آنجا بود به من گفت:

-       چند سال داری؟

-       17 سال.

-       اگر وزنت کم باشد نمی توانی خون بدهی!.

و بعد از توزین من روی ترازوی کوچکی گفت:

-       تو 59 کیلوگرم هستی و نمی توانی خون بدهی باید حداقل 60 کیلوگرم باشی.

با التماس کودکانه ای از او خواهش کردم از من خون بگیرد. در نهایت از من تعهد کتبی گرفت که در صورت بروز هر مشکلی ادعائی نداشته باشم. بدون معطلی برگه را امضاء کرده و کنار عوض که قبل از من آماده خون دادن بود روی تخت خالی دراز کشیدم. آنها از عوض حتی سئوال هم نکردند که چند کیلو است؟ و او را روی تخت خواباندند ولی من هم بالاخره موفق شدم. بعد از اهداء خون به هر کدام از ما یک لیوان شربت سان کوئیک و یک کیک دادند و توصیه کردند که چون هوا خیلی گرم شده چند دقیقه ای در همان کیوسک بمانیم.

بعد از خوردن کیک و شربت از جا بلند شدیم که خداحافظی کرده و خارج شویم، ناگهان عوض حالش بد شد و روی زمین افتاد. او را روی تخت خواباندند و سِرُم به دستش وصل کردند. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و با خنده به مسئول آنجا گفتم:

-       از عوض هم تعهد گرفته اید؟

مسئول انتقال خون هم خنده اش گرفته بود. در جوابم گفت:

-       مثل اینکه برعکس شده و ایشان بجای شما حالش بهم خورده است.

این قضیه تا مدتها اسباب شوخی من و عوض بود و هرگاه می خواست از خودش تعریف کند به او می گفتم:

-       انتقال خون اهواز فراموش نشود!.

     بعد از فراگیری آموزشهای لازم در اردوگاه تاکتیکی ساحل کارون به دشت عباس اعزام شدیم. فاصلة زیادی تا خط مقدم نداشتیم. نیروهای خط شکن بودیم و پشت خطوط دوم منتظر عملیات بودیم. حدود 10 تا 15 روز در دشت عباس ماندیم و گهگاه گلوله های توپ و یا خمپاره های 120 میلی متری نزدیک مقر ما فرود می آمد و نوید عملیات را به ارمغان می آورد. سه گردان جمعی لشکر 19 فجر بودیم که هرگردان نیز دارای 3 گروهان و هرگروهان نیز دارای 3 دسته بود. من و عوض در دستة یک گروهان یک و گردان امام حسن (ع) بودیم. آن موقع کمکی آر.پی. جی زن بودم و عوض نشاط هم آر.پی.جی زن دسته مان بود.

اکنون که از لابه لای سالهای گذشته به دوران اسارت و به آن روزها نگاه می کنم، هنوز خیلی مسائل را نمی توانم حل کنم، در بین رزمندگان همه نوع انسانی پیدا می شد. در دستة خودمان، بیسواد، بسیجی 15 ساله محصل داشتیم تا معلم، کارمند، روحانی، بازاری، کارگر، مهندس، دکتر و تحصیل کرده ها، همگی را یک نیروئی که جاذبه عجیبی داشت و از مقاطع و مناطق مختلف ایران دور هم جمع کرده بود. صمیمیت و دوستی بین بسیجیان وجود داشت که دیگر هرگز پیدا نخواهد شد. همه در ظاهر با هم اختلافات بسیاری داشتند ولی سر یک سفره می نشستند با هم می گفتند و می خندیدند. با هم در نماز جماعت شرکت می کردند و با هم تمرین های نظامی را انجام می دادند، خستگی در وجود هیچکدام از آن افراد دیده نمی شد، هیچکس گله و شکایت نمی کرد. هرگز با هم قهر نمی کردیم و به نیازهای یکدیگر اهمیت داده و آنها را برطرف می کردیم. از خطاهای یکدیگر خیلی راحت می گذشتیم. با هم می خندیدیم و با هم گریه می کردیم. فضای دوستی، یکرنگی، صداقت و یکدلی آن روزها را دیگر هرگز نتوانستم پیدا کنم.

     با شنیدن خبر عملیات شور و شعفی خاص در وجودمان رخنه می کرد و چنان خوشحال می شدیم که گوئی هیچ لذتی بالاتر از شرکت در آن عملیات نبود و واقعاً هم نبود. فرماندهان بسیج هر کدام انسانهایی بی بدیل در دنیا بودند. وارسته، خودساخته، فداکار ، مهربان، سخت کوش و آمادة شهادت. فقط یکی دو تا از فرماندهان ما اکنون زنده هستند و بقیه به آرزوی خود یعنی شهادت رسیدند. شهید اکبرپور فرمانده دستة ما، جوانی رعنا به تمام معنی از اهالی لارستان فارس شاید 23 ساله بود یا حتی کمتر، قامتی بلند، کشیده و باریک داشت. چشمهای نافذش توجه هر بیننده ای را جلب می کرد. لبخند همیشگی وی آرامش درونی اش را در سخت ترین شرایط به انسان منتقل می کرد. وقتی جلو دسته می ایستاد، چون ستون محکمی برای تمامی نیروهایش قابل اعتماد و تکیه گاه بود.

وی قبل از عملیات یک هفته به مرخصی رفت و وقتی برگشت دستهایش حنائی بود و رنگ قرمز حنا حاکی از یک اتفاق مسرت بخش در زندگیش بود، به محض آمدن صمیمانه با همة بچه ها روبوسی کرد و پیشانی همه را بوسید، بچه ها صلوات فرستادند و دلیل حنا گذاشتن را پرسیدند. با حیاء و متانت گفت:

-       « به سنت رسول خدا عمل کرده ایم.»

بچه ها خیلی خوشحال شدند و شهردار آن روز انجیر، کشمش و نخودچی که اهدایی مردم بود را بین بچه ها توزیع کردند.

     چند روز بعد به دهلران اعزام شدیم. مجبور شدیم از چند اتاقک گلی استفاده کنیم. کف اتاقک ها پر از کود حیوانی بودند که قطر بعضی از آنها به 30 سانتی متر می رسید. بچه ها کف اتاق ها را تمیز کردند و همة کودها را بیرون ریختند و دستی به سر و روی آنها کشیدند. دو روز آنجا ماندیم. به لحاظ حساسیت عملیات و لزوم استتار کامل، نتوانستیم غذائی دریافت کنیم و تدارکات خودمان هم فقط مقداری سیب زمینی و نان خشک بود. از نظر آب هم در مضیقه بودیم. با این وجود هیچکس گله و اعتراض نکرد، همه می خندیدند و با هم مهربان بودند. تکه های سیب زمینی را به یکدیگر تعارف می کردند، عده ای از بچه ها با خودشان خلوت می کردند و برخی دیگر قرآن های کوچک جیبی خود را باز کرده و به تلاوت قرآن مشغول بودند. بعضی ها گروههای سه یا چهار نفری تشکیل داده بودند و به تعریف خاطره ها، لطیفه ها و ... می پرداختند. فرماندهان هم در جائی دیگر تشکیل جلسه داده بودند و درخصوص حملة آتی بحث می کردند. آن شب نماز را طبق دستور بصورت فرادا خواندیم. خیلی زود تاریکی همه جا را فراگرفت. فردای آن روز قبل از نماز صبح همه بیدار شدند و بلافاصله پس از اقامه نماز، فرماندهان نیروهای خود را در همان اتاقک های گلی جمع کرده و بالاخره خبر دقیق عملیات را اعلام کردند. نیروها را درخصوص نحوة عملیات توجیه کردند. صدای صلوات و تکبیر بچه ها تا فرسنگها و دواره دواره تا آسمان می رفت و از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند. گوئی به بزرگترین آرزوی خود رسیده اند. شهید اکبرپور چند دقیقه ای برایمان از عملیات و لزوم هوشیاری در آن صحبت کرد. درحالیکه اشک در چشمانش جاری بود گفت:

-       در میان شما شهدائی هستند که ما الان نمی شناسیم. اگر می شناختم به پایشان می افتادم و طلب شفاعت می کردم.

همة بچه ها گریه حلالیت و طلب می کردند. سپس عده ای به نوشتن وصیت نامه مشغول شدند و دیگران هم مشغول جمع آوری تجهیزات انفرادی خود شدند و سلاح و مهمات را کنترل می کردند.

 بالاخره همان شب چندین کامیون به منطقه آمدند و همة رزمندگان سوار بر کامیون شده و بسوی خط مقدم حرکت کردیم. عوض نشاط در تمام لحظات همراه من بود، آدرس خانه اش را به من داده بود و قرار شد اگر هر کدام شهید شدیم دیگری به خانواده مان خبر دهد.

شب 19/4/64 بود به خط مقدم رسیدیم. برادران ارتشی در آنجا مستقر بودند. صحنه ای بس دیدنی بود. ما برای حمله به خطوط دشمن باید از میان سنگرهای ارتشی می گذشتیم. رزمندگان از ما به گرمی پذیرائی کردند و آنچنان ما را صمیمانه بدرقه کردند که هرگز فراموش نخواهد شد. آنها جیرة جنگی خودشان را به ما تعارف می کردند. برایمان شربت می آوردند و در آن تاریکی شب پیشانی ما را بوسیده و آرزوی موفقیت می کردند. عملیات ما یکی از عملیاتهای ایذایی آن زمان بود که هدفش انهدام نیروهای دشمن در منطقه دهلران و شهرک  تیپ عراق بود. این عملیات کاملا" نفوذی و ما باید 14 کیلومتر در خاک عراق پیشروی می کردیم و سپس از پشت به خط سوم عراقی ها حمله و پس از انهدام همة نیروهای عراقی به مواضع خودی برمی گشتیم. عملیات بسیار حساس و پیچیده بود و طبق برنامه باید ساعت 12 شب عراقی ها را دور می زدیم و از در دژبانی شان به آنها حمله می کردیم.

     قسمتی از مسیر را با خودروهای لندکروز طی می کردیم که متأسفانه در بین راه یکی از این خودروها که حامل فرماندهان و تخریب چی های لشکر بودند از دره سقوط کرده و عده ای از آنها شهید و مجروح شدند. البته این خبر را ما بعداً فهمیدیم ولی همین امر باعث تأخیری دو ساعته در عملیات شد.

مسیر طولانی برای دور زدن عراقی ها هم از کانالهایی که بوسیلة جریان آب درست شده بود و کناره های تپه ماهورها تشکیل شده بود. کانالها گاهی خیلی وسیع و عمیق بودند و بخوبی نیروها را پوشش می داد ولی گاهی بسیار کوچک و باریک بودند و ما مجبور بودیم بعضی جاها سینه خیز و برخی را با دویدن طی کنیم. هر رزمنده یک موشک آر.پی.جی علاوه بر تجهیزات انفرادی خودش حمل می کرد که باید در زمان شروع عملیات تحویل آر.پی.جی زن ها می دادیم. گاهی اوقات کمین های عراقی راه را سد می کردند و مجبور می شدیم مدتی در کانالها دراز بکشیم و هیچ حرکتی نداشته باشیم. پیامهای فرماندهان و بویژه فرمانده دسته دهان به دهان به همة بچه ها منتقل می شد و در آن تاریکی شب شور حمله به دشمن در وجود رزمندگان بخوبی قابل لمس بود.

     بالاخره به محل مورد نظر یعنی پشت دروازة دژبانی دشمن رسیدیم و از فاصلة نزدیک دو قبضه ضد هوایی چهار لول که در توجیه عملیات به ما گفته بودند را دیدیم. بی سیم چی منتظر صدور فرمان حمله بود و بالاخره «یا علی» گفته شد. دو نفر از آر.پی.جی زن ها همزمان ضد هوایی ها را به هوا فرستادند و عملیات شروع شد.

عراقی ها غافلگیر شده بودند و با لباس زیر از سنگرهای جمعی خود بیرون می دویدند و سراسیمه بدنبال پناهگاهی می گشتند. عده ای از آنها می خواستند از وسائط نقلیه برای فرار از مهلکه استفاده کنند ولی هرگز فرصت این کار را پیدا نکردند. صدای گلوله های اسلحه های سبک و سنگین همزمان با انفجار نارنجک های چهل تکه و صوت خمپاره سمفونی را اجرا میکرد که هر شنونده ای را به وحشت وا می داشت. بسرعت کانال های بین سنگرهای عراقی ها پر از اجساد سربازان عراقی شد و باقیمانده ارتش بعث راهی جز تسلیم نداشتند. سربازان و افسران عراقی زیرپوش های سفید رنگ خود را در هوا تاب میدادند و "دخیل یا خمینی" می گفتند.

فرمانده گروهان عده ای را مسئول حفاظت از اسرا نمود و بچه ها با هرچه پیدا می کردند دست اسرای عراقی را بسته و در کنار تپه ای مستقر کردند. تیراندازی خیلی زیاد بود و عده ای از اسرا از ترس خودشان را روی زمین انداخته بودند و دستهایشان را روی سرشان گذاشته و التماس می کردند. کم کم تعداد اسرا زیاد شد و به بیش از دویست نفر رسید. ما باید به جلو میرفتیم و پس از انهدام هر سه خط دفاعی دشمن به خطوط خودی باز می گشتیم و حمل این اسرا در شب و همزمان با پیشروی کاری بسیار سختی بود. هنوز فاصله بین خط اول و دوم را طی نکرده بودیم که یکی از اسرای عراقی از تاریکی شب استفاده کرده و یک نارنجک بسوی فرمانده گروهان آقای رنجبر پرتاب کرد. وی کمی از ناحیه دست و پا مجروح شد ولی آسیب جدی ندید و همچنان به هدایت نیروها پرداخت. چند تن از بسیجیان آن اسیر را گرفته و خواستند تلافی کنند ولی عباس رنجبر مانع شد و به همه سفارش کرد که اسرا را سالم به پشت جبهه منتقل نمایند.

بعد از انهدام چندین نفربر بزرگ و انبارهای مهمات تا حدودی آرامش نسبی بر منطقه حاکم شد. هر از گاهی چند منوّر با رنگهای مختلف به آسمان بلند می شدند و منطقه عملیاتی را چون روز روشن میکردند. تمامی سنگرها منهدم شده بودند، تانکرهای آب، سوخت و خودروها با گلوله های آر.پی.جی منفجر شده یا در حال سوختن بودند. فرمانده گردان بچه ها را به سمت خط دوم عراقی ها فراخواند و بسوی خط دوم حرکت کردیم. گروهان ما در جناح چپ قرار داشت و دسته یک که من جزء آن بودم در آخرین نقطه تماس با نیروهای عراقی و در همان جناح قرار داشت. عبور از خط دوم خیلی آسان بود و بیشتر عراقی ها فرار و یا مقاومت می کردند که در نهایت با شلیک های رزمندگان همچون شمع دیری نمی پائید که خاموش شدند. منطقه عملیاتی پس از عبور از خط دوم وسیع و گسترده تر شد و نیروهای دشمن از دو جهت با ما درگیر شدند. عده ای از جلو و عده ای نیز از همان جناح چپ ما را زیر آتش قرار دادند. ناگزیر به دو دسته تقسیم شدیم و مقرر شد دسته ی ما از همان جناح چپ دفاع نماید و اجازه ندهد دشمن از آن سمت نفوذ کند. کمی جلوتر رفته و در صدد یافتن پناهی بودیم که متوجه میدان های بزرگ مین شدیم. میدان ها مملو از انواع مین های ضد نفر و ضد تانک و منور بودند. تخرب چی دسته ما فقط 14 سال داشت و به سختی میتوانست قیچی بزرگی که برای چیدن سیمهای خاردار با خود آورده بود بلند کند و از پَسِ میدانهای بزرگ و نامنظم مین بر آید. فرمانده دسته با فرمانده گردان تماس گرفت و تقاضای تخریب چی نمود ولی هیچ تخریب چی ای در منطقه حضور نداشت و بیشتر آنها در اثر آن سانحه ی سقوط خودرو به دره شهید شده بودند. ناچار فرمانده دستور داد از میدان مین عبور کنیم. بدون اعتراض نیروها به آرامی وارد میدان مین شدند. هنوز چند متری عبور نکرده بودیم که صدای چند انفجار مهیب به هوا بلند شد و متأسفانه عده ای از رزمندگان شهید و یا مجروح شدند. صدای ناله ی بعضی از مجروحان بگوش میرسید. تلاش امدادگران برای خارج کردن مجروحان از میدان مین ثمری در بر نداشت و با همان عده ی کمی که سالم مانده بودیم از میدان مین گذشته و بسوی تپه ی کوچکی که روبرویمان بود حرکت کردیم. روی آن تپه یک تیربار دوشکا مستقر که در حال مقامت بود.

من و عوض با دستور شهید اکبر پور برای خاموش کردنش از سمت راست تپه بالا رفتیم. هر دو با فاصله ای چند متری حرکت میکردیم و مواظب بودیم عراقی ها متوجه حضور ما نشوند. وقتی به نزدیکی سنگر تیربار رسیدیم تازه متوجه شدیم که روی تپه بیش از 6 یا 7 سنگر وجود دارد و نیروهای عراقی هم حدود 20 نفر بودند و همگی مشغول دفاع از تپه بودند. بچه های ما هیچ سنگر و یا مانعی نداشتند و هنگامی که منوّرها هوا را روشن میکردند عراقی ها به آسانی بچه هارا به رگبار می بستند. عوض به من گفت:

-       باید هر چه سریعتر همة این سنگرها را منهدم کنیم وگرنه هیچکس زنده نمی ماند.

نارنجک ها را درآوردیم و همزمان بسوی درهای ورودی دو تا از سنگرها که نزدیک ما بودند پرتاب کردیم، چند لحظه بعد صدای انفجار بلند شد و سکوت عجیبی بدنبال آن بر تپه حکمفرما شد. از طرف دیگری من و عوض سعی کردیم به تپه نزدیک شویم که ناگهان عراقی ها ما را به رگبار بستند، بطرف راست تپه دویدم و از عوض جدا شدم. عراقی ها هنوز تیراندازی میکردند که دو سنگر دیگر هم منفجر شدند و سربازان عراقی از سمت چپ تپه بسوی پائین فرار کردند و من هم به تعقیب آنها پرداختم. تعداد سربازان عراقی 6 یا 7 نفر بودند و هیچکدام اسلحه نداشتند. یکی از آنها را با کلاش زدم و بقیه در تاریکی شب ناپدید شدند. به بالای تپه برگشتم ولی اثری از عوض ندیدم. بسراغ یک سنگری که هنوز سالم بود رفتم. پتوی سیاه رنگی که جلوی درب سنگر بود را کندم و با تابش نور منور یک جعبه بزرگ را وسط سنگر دیدم. حس کنجکاوی مرا بسوی جعبه فرا خواند، با سرنیزه درب آنرا باز کردم و با تعجب دیدم جعبه پر از سیگارهای سومر است.

بچه ها تپه را فتح کردند و با دستور فرمانده بسوی تپه بعدی حرکت کردیم. وقتی از تپه سرازیر شدیم تعداد ما فقط 15 نفر و بقیه بچه ها در منطقه شهید و یا مجروح شده بودند. به زحمت خودمان را به دامنه ی تپه بعدی رساندیم و قرار شد فرمانده دسته بهمراه بی سیم چی و هشت نفر دیگر تپه را دور و راه را برای عبور بقیه باز کنند. هنوز از جناح چپ زیر آتش قرار داشتیم، با دست سنگرهای کوچکی برای حفاظت خودمان درست کردیم. بسیجی که کنار من بود اسمش خواجه و از اهالی خورموج در استان بوشهر بود که ناگهان تیری به بازویش اصابت نمود. نزدیکش شدم و با چفیه خودم زخمش را بستم و او را به قسمت دیگری از دامنه تپه بردم. صدایی بانگ زد

-       بیائید از این منطقه برویم وگرنه همه کشته می شویم.

منبع صدا را جستجو کردم، یکی از بسیجیان بود. فریاد زنان و درحالیکه اسلحه اش را بطرف عراقی ها گرفته بود به جلو میرفت. به ناگاه انفجاری مهیب قلبها را به تپش واداشت و آن رزمنده درست پیش چشمانم تکه تکه شد. مین والمر هر دو پایش و قسمتی از شکم و پشتش را از بین برده بود. انفجار دوم هم نصیب من شد و چند ترکش بصورتم خورد. احساس کردم ترکش ها درست در چشم چپم خورده اند. ناامید روی زمین افتادم و برای چند لحظه هیچ حرکتی نکردم. از ترس کور شدن تمام توانم را از دست دادم و چند لحظه ای احساس کردم روحم دارد از جسمم خارج می شود و برای مدتی آرزو کردم ای کاش همین الان شهید شوم. اما روزگار طور دیگری برایم رقم خورد.

صدای عجیبی شنیدم که مرا با اسم صدا زد و گفت:"بلند شو تو سالم هستی".

بدون هیچ تردیدی از جا بلند شدم. دستم را روی چشم راستم گذاشتم و با دیدن منوّر سبزی که در آسمان میدرخشید مطمئن شدم که کور نشده ام. هرگز نتوانستم صاحب آن صدا را پیدا کنم. صدا چنان نیروئی به من داد که تا پایان اسارت یعنی بیش از پنج سال طول کشید عظمت و قدرت آن صدا را در وجودم احساس میکردم و شاید همان باعث شد تا بتوانستم دوران اسارت با تمام مشکلاتش را بدون ترس و یا نگرانی سپری کنم.

حالا دیگر انگیزه عجیبی داشتم، بسراغ دیگر بچه ها رفتم ولی جز یکی همگی شهید شده بودند بی سیم چی دسته که او هم از چند ناحیه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود. نزدیکش شدم و از او خواستم با بی سیم تماس بگیرد، غافل از آنکه بی سیم هم ترکش خورده و کار نمیکرد. انگار پایان دنیا بود.

اسم بی سیم چی سیّد علی اکبر حسینی و از اهالی صفاشهر فارس بود. از زمین بلندش کرده و بی سیم را از پشتش جدا کردم. بسرعت یک اسلحه ی کلاش و چند خشاب بهمراه دو نارنجک برداشتم. تمام اعضاء بدنم را چشم کردم و بطرف جلو حرکت کردیم. هنوز چند قدمی برنداشته که دوباره به میدان مین برخورد نمودیم. جای درنگ نبود ناچار وارد میدان مین شدیم و از ترس دیدن مین ها سرهایمان را بالا نگه داشته و مدام ذکر می گفتیم و از ائمه اطهار کمک طلب میکردیم.

عراقی ها از دو جهت بسوی ما تیراندازی می کردند. نمی دانم چه بر سر آن محل پیش آمده بود که حتی گلوله های آر.پی.جی هم اصابت نکرده بودند. چیزی مثل طلسم، باورش برایمان عجیب بود. بعضی مواقع تیرهای قناصه زوزه کشان از کنار بیخ گوشمان می گذشت و قطعه های داغ ترکش موشک آر.پی.جی ها به قنداق کلاشم برخورد میکرد. بعد از پیمودن مسافتی حدود 200 متر به سیمهای خاردار که ردیفی و حلقوی بودند رسیدیم. تعداد زیادی از انواع مختلف مین های شاخکی و کششی را به این سیمهای خاردار تله کرده بودند و راهی برای عبور نبود. پشت این سیمهای خاردار و در چاله ای کوچک پناه گرفتیم . تصمیم گرفتم سیم های تله را قطع کنم ولی هیچ ابزاری حتی ناخن گیر هم نداشتم.

خون زیادی از بدن سیّد رفته و ضعیف و خسته شده بود. هنوز برای خروج از این مهلکه چاره ای پیدا نکرده بودیم که ناگهان شلیک خمپاره های 120 میلی متری از سمت ایران شروع شد و منطقه را به جهنمی تازه تبدیل نمود. احساس کردم فقط ما دو نفر را هدف گرفته اند و کاری به عراقی ها ندارند. خمپاره ها یکی پس از دیگری نزدیک ما فرود می آمدند و علاوه بر منفجر کردن مین ها خاکهای زیادی را روی سر ما میرختند. سیّد به من گفت:

-       "اشهد خودت را بخوان که بزودی یکی از این خمپاره ها الان وارد این چاله میشود و باید آماده شهادت باشیم".

هردو اشهدمان را خواندیم. تا سپیده دم صبح با همان حالت و یا شاید در انتظار ورود گلوله خمپاره سپری کردیم. نماز را به هر طریقی که می شد خواندیم. ترس معنائی نداشت و مرگ یک آرزوی دست نیافتنی بود که بالاخره داشت خودش را نشان میداد. با سید مسابقه گذاشتیم که خمپاره خودمان را حدس بزنیم. من گفتم:

-       اولی!

-       نه چهارمی!

ولی تا 11 گلوله هیچکدام چیزی جز خاک و صدای مهیب انفجار که چاله را به لزره وامیداشت نصیب ما نکرد.

کم کم نور خورشید در پهنای آسمان گسترده شد و شلیک گلوله های خمپاره هم فروکش کرد. اما انگار این خورشید چشم نداشت نفس کشیدن ما را ببیند؛ متوجه حضور سرباز عراقی با آن لباسهای پلنگی و پوتین های واکس زده در اطراف میدان مین شدیم. روبروی چاله ای که ما در آن پناه گرفته بودیم یک سنگر تیر بار قرار داشت که با روشن شدن هوا توانستیم آنرا ببینیم و چند نفر مشغول داد و بیداد بودند. به سید گفتم:

-       اینها عراقی هستند و ما را دیده اند.

ولی سید زیر بار نرفت و گفت:

-       ما را ندیده اند و همین جا صبر می کنیم تا شب بشود و به خط خودمان بر می گردیم.

درحال مجادله بودیم که سید پایش را چند سانتی متر به جلو برد و با سرعتی باور نکردنی تیری از روی پایش وارد و از پاشنه اش خارج شد و فریاد زد:

-       آخ تیر خوردم!

حالا دیگر مطمئن بودیم که ما را دیده اند. چند لحظه بعد چاله را به آتش بستند و مدام تیراندازی می کردند. در آن موقع سید که خون زیادی از بدنش رفته بود از حال رفت و من از اسارت کاملاً مطمئن شدم. عکس حضرت امام را از روی سینه ام برداشتم و بهمراه کارت شناسائی و بقیه مدارکم در گوشه ای از چاله زیر خاک پنهان نمودم و سعی کردم سید را بهوش بیاورم.

ناگهان یک افسر عراقی که حداقل چهار برابر من قد و هیکل داشت بالای چاله حاضر شد و اسلحه ی مرا به خارج از چاله پرتاب کرد. پشت بند حمایل مرا گرفت و خیلی راحت از زمین بلند کرد و به درون معبری که تازه گشوده بودند پرتاب کرد. سپس سراغ سید رفت و او را که تقریباً بی هوش بود از زمین بلند کرد و با دیدن عکس امام روی سینه اش چنان سیلی به صورتش زد که دندانش شکست. سید روی زمین در معبر افتاد و من هم کنارش ایستاده بودم. افسر عراقی با یکدست اسلحه ی کلاش را روی کتف من گذاشت و با دست دیگرش سید را روی زمین کشید و به بیرون از میدان مین آورد.

میدان مین که تمام شد تازه نگاهی به اطراف کردم و دیدم هزاران سرباز عراقی با همه نوع سلاح بسوی ما نشانه رفته اند و منتظر حرکتی از جانب ما هستند. به محض خروج از طناب معبر چند سرباز بسوی ما دویدند و دستهایمان را با سیم تلفن از بازو بستند و بطرف سنگری بزرگ که در حاشیه ی تپه ای قرار داشت بردند.

منطقه را سکوتی عجیب فرا گرفته بود حتی یک تیر شلیک نمی شد، انگار مقرر شده بود عراقی ها ما را با خیالی آسوده به اسارت ببرند و بدین ترتیب میرفت تا آزمایش جدیدی را آغاز کنیم و به مراتب سخت تر از جبهه و جنگ و این شروعی بود برای اسارتی جانکاه و طاقت فرسا و همچنین جدائی از دوستانی چون عوض نشاط و دیگران.