خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

جنگ و پیکار

زنده آنهایند که پیکار می کنند


آنان که جان و تنشان از عزم ائی راسخ اکنده است

آنان که اندیشمند از نشیب تند سرنوشتی بلند بالا میروند

و پیوسطه در خیال خویش

یا عشقی بزرگ دارند یا هدفی مقدس .

بدون شرح

یادی از شهید همت: 

رحلت امام

رحلت امام 

 

بالاخره زمان آتش بس و پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل از سوی ایران فرا رسید. از طرف دیگر شادی عراقی ها آغاز شد. اسرا از قبول قطعنامه خشنود نبودند و با ناراحتی و نگرانی اوضاع را از طریق تلویزیون و جراید عراق که بدستمان می رسید زیر نظر داشتند. هیچگاه در زمان آتش بس اسیری را در اردوگاه خودمان ندیدم که از اتمام جنگ راضی باشد. نمی دانم شاید آن موقع ما اشتباه می کردیم ولی بنظر بیشتر ما اسرا هنوز کارهای اساسی جنگ تمام نشده بود. تنها موضوعی که برای ما مسکن بود، پذیرش قطعنامه توسط حضرت امام (ره) بود که رابطه او با اسرا در قالب کلام نمی گنجد.

اردیبهشت ماه سال 1367 اولین خبر بیماری حضرت امام رحمه ا... علیه را شنیدیم. یکی از خبرهای تکان دهنده برای اسرا بود. هیچکس ایران اسلامی را بدون امام خمینی رحمه ا... علیه نمی خواست. علاقه بچه ها به ایشان بحدی بود که عراقی ها هرگز جرأت نمی کردند در اردوگاه به ایشان چیزی بگویند، به لحاظ اینکه این مورد را هیچ اسیری تحمل نمی کرد و مردانه تا آخرین نفس در مقابلشان می ایستاد. بعضی وقتها نامه هایی از حضرت امام رحمه ا... علیه بصورت رمز و با نام پدر بزرگ به ما می رسید. اینگونه نامه ها با وجودیکه خیلی سرّی بود و هر کسی از وجود آنها اطلاعی نداشتند، تاثیری عظیم بر روحیه ما داشتند و هنگامی که گفته می شد:

-        "آقا این پیام را داده اند."

برای همه حجت و باید رعایت می شد. خبر بیماری حضرت امام رحمه ا... علیه نیز ضربه ای سنگین برای ما بود و بچه ها گروههای منظمی جهت قرائت ختم قرآن کریم و ذکرهای دیگر برای شفای ایشان تشکیل دادند. روزانه دهها با ختم قرآن در آسایشگاه صورت می گرفت و تکه کلام همه بچه ها سلامتی حضرت امام رحمه ا... علیه بود. سلامتی ایشان برای ما به معنی سلامتی اسلام، انقلاب، رزمندگان و تمامی خوبیهای روی زمین بود، لذا همه در این گروههای مذهبی مشارکتی بس فعال داشتند. متأسفانه اخباری که از وضعیت جسمی ایشان می رسید رضایت بخش نبود و کم کم بیماری ایشان وضعیت عادی اردوگاه را برهم زد. دیگر کسی تمایلی به تدریس و یا مطالعه نداشت، دیگر کسی برای شاد کردن بچه ها کارهای خنده دار نمی کرد، دیگر سجده های بعد از نماز زود تمام نمی شد و حتی گاهی ساعتها طول می کشید. نگرانی و اضطراب را در چهره همه اسرا بخوبی می دیدیم. هیچکس حوصله انجام کاری بجز قرائت قرآن و خواندن زیارت نامه ها و ادعیه را نداشت و خیلی زود اردوگاه به جوی مصیبت بار تبدیل شد. گوئی آرام آرام داشتیم خودمان را برای آن لحظه ی سرنوشت ساز آماده می کردیم. بچه ها دیگر چند نفری با هم در محوطه اردوگاه قدم نمی زدند و در مقابل عراقی ها چندان سرسختی نشان نمی دادند. هنگام صرف غذا کسی اشتها نداشت و با وجودیکه همیشه مقدار غذا کم بود و بچه ها گرسنه می ماندند، در این مدت غذا زیاد می آمد و در سطل زباله ریخته می شد. سطلهائی که تا آن زمان هرگز غذای اضافه بخود ندیده بودند.

آری، عاقبت روز 13 خرداد رسید و بلندگوی اردوگاه اعلام کرد:

"رهبر ایران دار فانی را وداع گفت"

حتی عراقی ها که سالها با ما جنگیده بودند و دشمن شماره یک حضرت امام رحمه ا... علیه محسوب می شد غمگین و اندوهگین بودند. عراقی ها در مدت رحلت حضرت امام رحمه ا... علیه هیچ اسیری را کتک نزدند. آنها مانع عزاداری ما نشدند و هرگز مراسم ختم قرآن و دعاهای ما را برهم نزدند. حتی یکی دو شب تا ساعتها از شب گذشته اجازه دادند در محوطه اردوگاه بمانیم و گریه کنیم. حتی رادیو و تلویزیون عراق لفظ بدی برای ایشان بکار نبرد. باید بگویم که ما اسرا در زمان رحلت ایشان کاملاً دیوانه شدیم. هیچکس حال خودش را نمیدانست و دیگری را دلداری نمی داد. فریادهای بچه ها از گوشه و کنار آسایشگاه و یا کنار سیمهای خاردار به هوا بلند بود. سرتاسر اردوگاه شیون و ماتم بود. بعضی از بچه ها به ستونهای جلو آسایشگاه تکیه می کردند و آن قدر گریه می کردند که بیهوش می شدند. یادم است یکی از عزیزان اسیر در گوشه ای از آسایشگاه روی زمین افتاده بود و در حالیکه بشدت حق حق می کرد با صدای بلند فریا می زد:

-        " خدایا چرا؟ چرا؟ مگر قرار نبود من او را زیارت کنم؟ مگر با وعده او من قرآن تو را حفظ نکردم؟ "

ما آزادگان حتی سربازان وحشی عراقی را هم می بخشیم و تمام شکنجه های آنها را نادیده می گیریم. جاسوسان بد ذات را نیز می بخشیم و هر کس را که در حقمان ظلم کرد می بخشیم ولی هرگز قوم پست و فرومایه منافقین را نمی بخشیم."

این قوم وحشی و مزدور که صفات آنها را به هیچ عنوان نمی توانم ذکر کنم، تنها کسانی بودند که بعد از رحلت حضرت امام ره شادی کردند و در کانالهای تلویزیونی خود رقص و پایکوبی به راه انداختند. منافقین تنها کسانی بودند که بعد از رحلت ایشان توهین کردند و ... فقط این نکته را بگویم که هنوز حساب ما با این منافقین رذل تسویه نشده و ما در انتظار لحظه انتقام هستیم . ان شاء ا... "

منافقین احساس می کردند که آتش بس فرصتی مناسب برای رسیدن به اهدف های پلیدشان است و سعی کردند آخرین زور خود را در اردوگاه های اسرا امتحان کنند تا شاید نتیجه ای بگیرند.

اواسط سال 1368 چند تن از سردمداران منافقین از کشورهای اروپائی لانه های خود را ترک نموده و با نیت فریب اسرای ایرانی به تعدادی از اردوگاه ها آمدند. عراقی ها همه ما را به صف کرده و زیر اشعه سوزناک آفتاب نشاندند و آن سوی سیمهای خاردار جائی که اسرا نتوانند به آن دسترسی داشته باشند، میز و صندلی عَلَم کرده و چند بلندگو را بکار انداختند و سپس تعدادی افراد کراوات زده با ماشین های ارتش بعث به جایگاه آمدند. ابتدا ما فکر می کردیم اینها نمایندگان صلیب سرخ هستند ولی گمان ما اشتباه بود و فهمیدیم که آنها از سردمداران منافقین هستند و از نیت شان نیز خبر داشتیم. سربازان عراقی دورتا دور ما را محاصره کرده بودند و با کابلها و باطومهای خود اطراف محوطه اردوگاه قدم می زدند و مراقب بودند کسی اخلال نکند.

بالاخره یکی از منافقین بنام ابریشم چی در جایگاه قرار گرفت و شروع به سخنرانی کرد. او ابتدا با لحنی ملایم و دوستانه سعی کرد وعده های کذایی به ما بدهد و از اقامت در کشورهای اروپایی گرفته تا آزادی کامل و اشتغال در اروپا و دیگر امتیازهای وطن فروشی برایمان صحبت کرد. بچه ها آرام آرام و زیر لب شروع به دشنام دادن به منافقین کردند و هنگامی که منافقین و عراقی ها توقع داشتند ما برایشان کف بزنیم و سوت بکشیم، ناگهان این زمزمه ها به فریادی آتشین تبدیل شد و فریاد "مرگ بر منافق"، "مرگ بر رجوی"، "مرگ بر خائن" تمامی اردوگاه را فرا گرفت. بچه ها دمپائی های خود را درآوردند و به سوی کله کچل ابریشم چی نشانه رفتند. دیری نپائید که سخنرانی بهم خورد و سخنران هم از ترس اسرا به گوشه ای خزید. عراقی ها سعی کردند با کتک زدن بچه ها همه را آرام کنند ولی نتیجه ای نداشت و در نهایت منافقین سرخورده درحالیکه همه اسرا پشت سیمهای خاردار تجمع کرده بودند و بدون توجه به سربازان عراقی فریادهای مرگ بر منافق و ا... اکبر سر می دادند سوار بر خودروهای خود شده و با خفت و خواری از اردوگاه دور شدند. با رفتن منافقین بچه ها هم آرام گرفتند و طبق معمول با ضربات باطوم سربازان بعثی به داخل آسایشگاه ها هدایت شدیم. این برخورد جدی با منافقین و جواب رد دادن به آنها باعث شد که منافقین برنامه بازدید از دیگر اردوگاه ها را از سرشان بیرون کنند. البته در قاطع دیگری در اردوگاه ما نیز یکی از بچه های بسیجی با فریب دادن منافقین به جایگاه آنها نزدیک شده بود و به محض رسیدن به سخنران آنها او را بشدت مورد ضرب و شتم قرار داده بود و به این ترتیب جلسه را مختل نموده و بقیه بچه ها هم با فریادهای خود او را مورد حمایت قرار داده بودند و منافقین برای همیشه هوس سوء استفاده از دلیرمردان اسیر را از فکر پوکشان بیرون نمودند.